ثریا یک چمدان پر از پول و طلا داشت / مرغ او یک پا داشت
از صبح با همکاران در حال تمیزکاری محل کارمان بودیم. چند وقت بود که تصمیم به این کار گرفته بودیم اما افزایش عملیاتها این اجازه را به ما نمیداد.
از صبح با همکاران در حال تمیزکاری محل کارمان بودیم. چند وقت بود که تصمیم به این کار گرفته بودیم اما افزایش عملیاتها این اجازه را به ما نمیداد.
آن روز خوشبختانه حادثه Incident زیادی در شهر نداشتیم و از فرصت نهایت استفاده را کردیم. تا ظهر حسابی عرق ریختیم، اما وقتی نتیجه کار را نگاه کردیم، خستگی را فراموش کردیم. همه گرسنه بودیم و منتظر نهار، اما چند دقیقه مانده به نهار اعلام شد یک منزل مسکونی در خیابان احمدآباد آتش گرفته است. ما در طول این سالها یاد گرفتهایم که برای رفتن به عملیات، استخاره نکنیم. بدون لحظهای تأمل به سمت خیابان احمدآباد راه افتادیم.
آتشسوزی در یک منزل مسکونی رخ داده بود. وقتی وضعیت آتش را از نزدیک دیدیم، مشخص شد، کولرگازی در زیر شیروانی این منزل قدیمی آتش گرفته و کسی متوجه آن نشده است. این آتش پس از گذشت دقایقی به درون خانه سرایت کرده یک خانم میانسال درون این خانه بود و حاضر به خروج از منزل نبود.
به دو گروه تقسیم شدیم، یک عده از بیرون به سراغ آتش رفتند و من و دیگر همکاران به داخل خانه رفتیم. وارد خانه که شدیم خانمی میانسال که بعدها فهمیدم اسمش ثریا است را دیدیم که توی خانه قدم میزند، او از یک طرف پذیرایی به طرف دیگر میرفت و برمیگشت. همکاران به سراغ آتش رفتند و من هم از این خانم خواستم تا خانه را تَرک کند. اما خانم میانسال گفت هرگز این کار را نمیکند.
برایم عجیب بود، هر لحظه نیز دود بیشتری فضای خانه را میگرفت. دوباره از او خواستم که درون حیاط برود که گفت: «من یک چمدان دارم که توی اتاق است و در اتاق هم قفل.کلیدش هم گم شده است، من بدون چمدان از این خانه بیرون نمیروم.»
تعجب کرده بودم با خودم میگفتم مگر توی دنیا چیزی با ارزشتر از جان هم وجود دارد. فرصت زیادی نبود، برای او تشریح کردم که هر لحظه ممکن است در اثر استنشاق دود بیهوش شود و برایش مشکلی پیش بیاید، اما مرغ او یک پا داشت و میگفت فقط با چمدان از خانه بیرون میروم.
چارهای نبود، به سمت در اتاق رفتم. در قفل بود، با شانه به در کوبیدم اما اتفاقی نیفتاد، چندبار دیگر هم امتحان کردم، اما در باز نشد، با همکاری یکی دیگر از آتشنشانان با لگد به جان در افتادیم و توانستیم کمتر از یک دقیقه در را بشکنیم. همین که در باز شد، خانم میانسال خودش را درون اتاق انداخت و پس از برداشتن یک چمدان نسبتا بزرگ، سریعا از خانه بیرون رفت.
بعد از اینکه آتش مهار شد به سراغ این خانم رفتم و از او پرسیدم «مگر توی چمدان چه داشتید که جانتان را برایش به خطر انداختید.» خانم میانسال در حالی که مدام از ما تشکر میکرد، در چمدان را باز کرد. تا آن روز آن همه پول و طلا یک جا ندیده بودم. جا خورده بودم و هرگز باور نمیکردم که افرادی هنوز به جای استفاده از صندوقهای امانت بانک یا ذخیره پول در حسابهای بانکی، حاضر شوند تمام در خانه نگهداری کنند.سرمایه زندگیشان را چنین غیرمسئولانه در خانه نگهداری کنند.
خاطره از سیدحسین احمدیان حسینی، آتشنشان بازنشسته مشهدی