//
کد خبر: 120193

مدیر بی شرم با منشی شرکت در ارتباط بود، همسرش از همه چیز باخبر شد !

زن 24 ساله در حالی که عنوان می کرد رویاهایش به سیاهی و بدبختی تبدیل شده اند، به تشریح ماجرای زندگیش پرداخت.

اگرچه 4 خواهر و 2 برادرم ازدواج کرده بودند اما باز هم پدرم بامشکلات مالی زیادی دست به گریبان بود. او همه تلاش خود را برای رفاه و آسایش ما به کار می بست اما همواره زندگی را به سختی می گذراندیم و از عهده مخارج شهرنشینی برنمی آمدیم. با این وجود من سعی می کردم با قبولی در دانشگاه به جایی برسم که بتوانم اعضای خانواده ام را از فقر مالی نجات بدهم. هر شب در رویاهایم با سکه های طلا بازی می کردم و یا به حساب و کتاب پول هایم در بانک های مختلف می پرداختم. در همین آرزوها سیر می کردم که بالاخره در رشته مامایی وارد دانشگاه شدم. از آن روز به بعد پدرم با چهره ای خندان مرا خانم دکتر صدا می کرد و من هم به آن ها قول می دادم که روزی اسکناس های زیادی را روی سرشان خواهم ریخت. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که در ترم آخر دانشگاه مرد پولداری از من خواستگاری کرد. او مدیر یک شرکت بازرگانی بود و پس از طلاق همسرش با دو فرزند 3 و 7 ساله اش زندگی می کرد. من هم که عاشق پول های او شده بودم و خوشبختی را در زرق و برق چک های مسافرتی می دیدم به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم. با وجود 15 سال اختلاف سنی سعی می کردم به فرزندان او مهر بورزم و آن ها را همانند مادرشان دوست داشته باشم. اگرچه پدر و مادرم مخالف این ازدواج بودند اما من درسم را رها کردم و تنها به زندگی با او فکر می کردم. چند ماهی از ازدواجمان سپری شده بود که فهمیدم همسرم مردی پرخاشگر و عصبی است. او دست بزن داشت و با هر بهانه ای مرا کتک می زد ولی من چیزی از مشکلاتم به خانواده ام نمی گفتم تا آن ها ناراحت نشوند اما چند روز پیش فهمیدم که همسرم با منشی شرکت رابطه دارد و می خواهد با او ازدواج کند وقتی این موضوع را به او گفتم ناگهان فریاد زد: من دیگر تو را نمی خواهم وسایلت را جمع کن و به خانه پدرت باز گرد...