ندا نتوانست زیر شکنجه های شوهر عیاشش دوام بیاورد
زن جوان به نام ندا گره روسری سیاه رنگش را محکم می کند، اضطراب در صورتش موج می زند، اما انگار احساس مادرانه اجازه نمی دهد بی حوصلگی خود را به دخترش نشان دهد و با لبخند به حرف هایش گوش می دهد، دختر برای مادر از عروسک هایش می گوید بدون این که بداند، از این پس ممکن است دیگر مادر را همیشه در کنارش نبیند.
چشمانش را به چشمان مادر می دوزد، گویا به دنبال حرفی است تا آرامش بگیرد. روی صندلی می نشیند و به حرف های مادر گوش می دهد. اشک پهنه صورت زن جوان را تر می کند، می گوید: از وقتی با محمد ازدواج کردم، فقط کمربندهای شوهرم بود که بر تنم می نشست نه محبت هایش. 15 ساله بودم که به عقدش درآمدم، مادرم زن پیر و بدبختی بود که به دلیل سختی های زیادی که در زندگی کشیده بود فکر می کرد، مردی ثروتمند دخترش را خوشبخت می کند، به همین دلیل مرا به عقد محمد درآورد، او 15 سال از من بزرگ تر بود، پدرش از بزرگان بازار بود و به پشتوانه او محمد، ثروت زیادی داشت. وقتی همسرش شدم هیچ علاقه ای به او نداشتم و این بی میلی زمانی بیشتر شد که فهمیدم او یک بار ازدواج کرده و به دلیل بدرفتاری هایی که با همسرش داشته از او جدا شده است .
محمد به من دروغ گفته بود اما راه برگشتی نداشتم، او مرد عیاشی است و روابط غیراخلاقی زیادی دارد، چندین بار پدر شوهرم را واسطه کردم و از او خواستم از نفوذی که بر محمد دارد استفاده کند و درباره بدرفتاری هایش با او حرف بزند، اما همه چیز بدتر شد، وقتی فهمید ماجرای بی مبالاتی هایش را به پدرش گفته ام، بدتر کرد. او از من کینه به دل گرفته بود. فکر می کردم اگر فرزندی داشته باشیم، همه چیز بهتر خواهد شد و هنوز چند ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که باردار شدم، شاد و خوشحال خبر را به او و خانواده اش دادم، مادرشوهرم بسیار خوشحال شد، اما شب که به خانه برگشتیم محمد دوباره کتک مفصلی به من زد و همان شب فرزندم سقط شد.
مدت زیادی از این ماجرا گذشت تا این که شش سال پیش دوباره باردار شدم، این بار چیزی به محمد نگفتم و وجود فرزند را در زندگی ام مخفی کردم تا این که پزشکان گفتند احتیاج به استراحت مطلق دارم، برای نجات جان خود و فرزندم به خانه مادر شوهرم رفتم و موضوع را به آن ها گفتم و با حمایت آن ها این دوران را گذراندم تا دخترم به دنیا آمد، با مشکلات زندگی کنار می آمدم و تحمل برایم آسان تر شده بود چرا که حالا امیدی در زندگی ام داشتم. تمام وقتم را با دخترم پر می کردم، دیگر به کارهای محمد توجهی نداشتم در حالی که او روز به روز شرایط زندگی را برایم سخت تر می کرد، حالا هم حاضر نیست حضانت دخترم را به من بدهد و می خواهد او را برای این که عذابم دهد، پیش خودش نگه دارد و...