//
کد خبر: 161837

سرنوشت غم انگیز راضیه اشک همه را در آورد / پای مادر نادان در میان بود!

مادرم بعد از فوت پدرم 360 درجه تغییر کرد، تا زمانی که پدرم زنده بود مادرم برای خودش کسی بود و همسایه ها روی سر او قسم می خوردند

مادرم بعد از فوت پدرم 360 درجه تغییر کرد، تا زمانی که پدرم زنده بود مادرم برای خودش کسی بود و همسایه ها روی سر او قسم می خوردند اما چرخ روزگار پدرم را از ما گرفت و من با مادرم تنها شدیم البته یک برادر هم داشتم که ازدواج کرد و در شهر دیگری زندگی می کرد.

«راضیه» 18 ساله می گوید: بعد از فوت پدر تقریبا تنها شده بودیم و حتی خانواده پدری ام خیلی کم سراغ ما را می گرفتند، خانواده مادری ام نیز در شهر ما زندگی نمی کردند و ما در این تنهایی می سوختیم و می ساختیم. بعد از گذشت یک سال سر و کله مردی در زندگی ما پیدا شد و مادرم برای این که تنها نباشد به ادعای خودش صیغه اش شده بود اما رفت و آمدها و پچ پچ های مردم، همسایه ها و ... اعصابم را ضعیف کرده بود تا جایی که بارها جلوی همان مرد غریبه با مادرم بد برخورد کردم.

آن مرد بعد از یکی دو هفته مادرم را رها کرد و رفت اما این نوع رفت و آمدها برای مادرم عادی و برای من خسته کننده شده بود و من مدام اعتراض می کردم هر چند راه به جایی نمی بردم. مادرم در همنشینی با یکی از همین مردان، معتاد شد و مدت زیادی نگذشت که پای مرا هم به بساط اعتیاد باز کرد تا نسبت به کارهای او دیگر اعتراض نکنم. در این ماجرا خودم مقصر بودم چون شرایط مادرم را دیدم ولی درس عبرت نگرفتم. در این شرایط همسایه ها از رفت و آمدهای گاه و بیگاه غریبه ها به خانه ما به تنگ آمده بودند و ما هم مجبور شدیم آن محله را با هزار خاطره ترک کنیم و در حالی که من و مادرم دو معتاد زار بودیم خانه به دوش شدیم.

راضیه در حالی که اشک بر پهنه صورتش جاری شده است سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: تمام زندگی ام بعد از یک سال از فوت پدر در لجن زار فرو رفت و این بلاها را مادرم به سرم آورد. روزهای سیاه و تاریک گذشت تا این که مادرم بر اثر مصرف زیاد همین مواد از دنیا رفت و من تنهای تنها شدم. در این اوضاع برادرم که از وضع من و مادرم با خبر بود می گفت که شما برای پدر و من آبرویی نگذاشته اید تا من به بیرجند بیایم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، باید به هر شکل ممکن خرج موادم را تامین می کردم بنابراین دست به هر کاری می زدم، البته بارها به زندان افتادم اما باز هم برایم درس عبرت نشد.

روزهای زندگی ام در تاریکی اعتیاد می گذشت تا این یکی از همسایه های محله سابق خانه پدری ام مرا در گوشه ای از این شهر دید و با همت شوهرش دست مرا گرفت و موضوع را به برادرم گفت و همه این ها دست به دست هم دادند تا به هر شکل ممکن مرا از اعتیاد نجات دهند و حالا که در کمپ هستم 33 روز از ترک اعتیادم می گذرد و می خواهم هر چه سریع تر از شر دنیای سیاه مواد مخدر خلاص شوم و همراه برادرم به شهری که او سکونت دارد بروم و زندگی تازه ای را شروع کنم.