//
کد خبر: 270560

روایتی تلخ از سرنوشت دختری مسلمان در آمریکا/ اینجا مهد آزادی به وقت نقض حقوق بشر!

یادداشت تأمل برانگیز پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق (ع) را از نظر می‌گذرانید.

در یادداشتی به قلم  مریم جعفری، پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق (ع) آمده است:  یکی از همکارانم در اتاق ما را باز کرد و گفت: «سارا مدیر با تو کار داره. عجله کن.» سارا یک نگاه به من کرد و رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: «نیلی باورت نمی‌شه چی شده؟» من که منتظر برگشت سارا بودم باعجله پرسیدم: «چی شده؟ بگو. مدیر با تو چی کار داشت؟»

سارا با صدای آرام گفت: «تعدیل نیرو شده!» گفتم: «یعنی چی؟ یعنی ما رو بیرون می‌کنن؟ چی داری می‌گی سارا؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟» سارا جواب داد: «نترس! به تو کاری ندارن. به من گفتن به‌خاطر تعدیل نیرو، دیگه نمی‌تونم اینجا کار کنم. نیلی حالا توی این وضعیت چی کار کنم؟ تازه می‌خواستیم با هم بریم خانه پیدا کنیم. حالا که از کار بی کار شدم، چه کنم؟» سارا شروع کرد به جمع کردن وسایلش! من روی صندلی چرخ‌دار خودم نشسته بودم و مدام دور خودم می‌چرخیدم که با صدای سارا متوقف شدم.

«چی کار می‌کنی؟ سرم گیج رفت از بس چرخیدی. خودت حالت بد نشد؟ اینم به‌جای کمک کردنته. خوب بیا کمکم کن وسایلمو جمع کنم.» بی‌تفاوت به حرف‌های سارا کار خودم را ادامه دادم. عصبی بودم. دوست نداشتم کسی غیر از سارا در این اتاق با من همکار شود. یکی از دوستان مشترک من و سارا وارد اتاق شد و گفت: «سارا کمک می‌خوای؟» سارا سرش را بالا آورد و جواب داد: «ممنون می‌شم اگر لااقل تو بیای کمک.

نیلی که فعلا درحال چرخ خوردنه. راستی به‌غیر از من، کیا دیگه تعدیل شدن؟» من که روی صندلی چرخ می‌خوردم، یک دفعه ایستادم. گفت: «فقط تو! اینم انتخاب خودته!» سارا ساکت شد و رفت تو خودش. بعد از یک دقیقه دوباره مشغول جمع کردن وسایل شد. می‌دانستم در سرش غوغاست.

اما هیچ‌کمکی از دست من برنمی آمد. سارا به من گفت: «کمک کن این وسایلو با ماشینت تا دم خانه ببرم. لطفا فردا هم با من بیا بریم برای پیدا کردن خانه. روی کمکت حساب می‌کنم.» جلوی در خانه که رسیدیم، سارا خداحافظی کرد. از ماشین پیاده نشدم. فقط نگاهش می‌کردم. در افکار خودم غرق بودم که صدای دادوفریاد از خانه سارا بلند شد. سریع پیاده شدم و به‌سمت خانه آن‌ها رفتم که یکدفعه در باز شد و پدر سارا وسایل او را در خیابان پرت کرد.

هاج‌وواج فقط نگاه‌شان می‌کردم. سارا مثل ابربهار گریه می‌کرد. مادرش، دست پدر سارا را گرفته بود که یک وقت او را نزند. التماس می‌کرد که او را ببخشد. سارا هم با چشم گریان وسایلش را جمع کرد و سوار ماشین شد و به من اشاره کرد که برویم. سوار شدم. دلم برای مادر سارا می‌سوخت. نمی‌توانست نه جانب سارا را بگیرد و نه جانب پدر او را! بین دو راهی گیر کرده بود. ماشین را روشن کردم و برای اینکه پدر سارا بیشتر آبروریزی نکند، سارا را از آنجا دور کردم.

بعد از اینکه سارا کمی آرام شد گفتم: «همه این اتفاقات به‌خاطر خودته. هنوز دیر نشده. به خودت بیا. بس کن دیگه!» سارا با حال خرابش گفت: «لطفا اگر کمک نمی‌کنی، تو دلمو خالی نکن.» سکوت کردم و او را به خانه خودم بردم. آن شب سارا تا صبح نخوابید…

چند روز دنبال خانه می‌گشتیم، اما فایده نداشت. خسته شده بودم. به‌خاطر او از کار و زندگی ام افتاده بودم. همه را از خودش رانده بود. فقط من برایش مانده بودم. نمی‌دانستم با چه زبانی به او بفهمانم که به‌خاطر این وضعیتش کسی حاضر نمی‌شود، به او خانه‌ای را اجاره بدهد. به او گفتم: «چند روز نمی‌تونم با تو همراه بشم. اینجوری منم از کار بی کار می‌شم.» سارا که حسابی عاجز شده بود، گفت: «باشه. من خودم می‌گردم. راضی نیستم کار تو به‌خاطر من از دست بدی.»

بعد از چند روز سارا یک شب خوشحال آمد خانه و گفت: «نیلی خانه‌ای پیدا کردم که نگو و نپرس! احساسم توی اونجا مثل خانه پدریمه! فقط تفاوتش اینه که خانه پدریم ۵۰۰متره و اونجا ۳۰ متر! یه پنجره کوچیک داره که نزدیک سقف خانه. دستم بهش نمیرسه، اما به حیاط خلوت باز می‌شه. یکم نمور و تاریکه. اما برای من خوبه.

روزا که باید برم دنبال کار و شبا برای خواب فقط می‌خوام ازش استفاده کنم. تازه ۳۰ متر هم برام زیاده!» فقط به سارا نگاه می‌کردم. چنان با آب‌وتاب از آن خانه نمور تعریف می‌کرد که اگر کسی نمی‌دانست، فکر می‌کرد او یک دختر بدبخت و از یک خانواده فقیر است. نمی‌توانستم باور کنم. سارایی که دختر یکی از مدیران ارشد وال‌استریت بود و تا امروز در بهترین شرایط زندگی می‌کرد، حالا به این اوضاع وحشتناک تن داده باشد.

دنبال کار برای او بودم. به هر دری می‌زدم، نمی‌شد. به هر دوست و آشنا که رو می‌انداختم تا شرایط الان سارا را می‌فهمیدند دست رد به سینه‌ام می‌زدند. صدای زنگ موبایلم، مرا از فکر سارا بیرون کشید. یکی از بهترین دوستان قدیمی من و سارا بود که به‌تازگی استخدام پلیس نیویورک شده بود.

وقتی تلفن را جواب دادم، گفت: «نیلی! نیلی!» تلفن قطع شد. بعد از چند دقیقه دوباره موبایلم زنگ خورد. «نیلی. یه خبر بد! سارا را گرفتن. منم الان خبردار شدم. گفتم بهت بگم تا تو به خانواده سارا بگی. وضعیتش اصلا خوب نیست. فکر نکنم حالا حالا‌ها آزادش کنن. خودتو برسون اینجا!» یک ساعت بعد وقتی به نزدیکی اداره پلیس رسیدم با جمعیت زیادی روبه رو شدم.

همه شعار می‌دادند و خواهان آزادی سارا بودند. باورم نمی‌شد! هم خنده‌ام گرفته بود و هم برایش نگران بودم. سارایی که هیچ‌کسی را برای خودش نگه نداشته بود، حالا این همه خواهان پیدا کرده! از چند نفری که کنارم بودند، پرسیدم: «چی شده؟ چرا اینجا جمع شدین؟» یکی از آن‌ها گفت: «توی همین تجمع که جان سیاه‌ها اهمیت داره یه دختر بیچاره را گرفتن و با زور با خودشون بردن.» پرسیدم: «کدوم دختر؟» یکی از آن‌ها عکس بدون روسری سارا در اداره پلیس را به من نشان داد و گفت: «این دختر مسلمان. تو اداره پلیس روسریشو به‌زور از سرش در آوردن و ازش عکس گرفتن و تو فضای مجازی هم پخش شده.» خشکم زده بود.

انگار یک سطل آب یخ رویم ریختند. سارا توی این تظاهرات چه کار می‌کرده؟ اون که صبح رفته بود دنبال کار! حالا سر از اداره پلیس در آورده؟ فکر حال و اوضاع سارا دیوانه ام کرده بود. این انتخابش نه‌تن‌ها زندگیش را تکان داده، بلکه انگار مغزش را هم تکان داده بود! چند روز بعد سارا به‌علت اعتراض‌های مردمی به قید وثیقه‌ای که پدرش به‌خاطر اصرار‌های مادر گذاشته بود، آزاد شد. وقتی سارا را دوباره جلوی در خانه ام دیدم، شوکه شدم.

یک‌طرف صورتش کامل کبود شده بود. یک پایش هم می‌لنگید. بلافاصله پرسیدم: «توی این تظاهرات چی کار می‌کردی؟ تو که همیشه این آدما رو یه مشت آشوبگر می‌دونستی. یادت رفته؟ یادت نیست توی اعتراض‌های بحران مالی ۲۰۰۸ چه جوری درمورد اونا حرف می‌زدی؟ حالا چی شده خودت مثل همونا ریختی تو خیابان؟ دیدی که پلیس هم چه بلایی سرت آورد! حالا اگر جرات داری بازم برو.» سارا لبخندی زد و گفت: «آره عزیزم. تو راست می‌گی. تو سال ۲۰۰۸ من این آدمی که الان هستم، نبودم.

هیچی برام مهم نبود. فقط خودم برام مهم بود. زندگی بقیه مردم برام اهمیت نداشت. نسبت به همه اتفاقات دور و برم بی تفاوت بودم. راستش رو میخوایی بدونی، اون زمان من اصلا آدم نبودم. نیلی چند روزه که یه سیاه پوست را، این پلیس‌ها به بدترین شکل ممکن کشتن. این کار برای اونا، انگار مثل یک تفریح می‌مونه. هرچند وقت یک‌بار هرکسی رو که خوششون نیاد، مخصوصا اگر سیاه‌پوست هم باشه، به یک بهانه‌ای می‌کشن.

میدونستی اون پلیسه هنوز هیچ‌جا محاکمه نشده؟ اصلا می‌دونی ۸۰ درصد پلیسایی که تو آمریکا آدم می‌کشن حتی بازجویی هم نمی‌شن؟ تو فکر می‌کنی این پلیس ها، که منو بیشتر به‌خاطر روسریم گرفتن، نه به‌خاطر اعتراضم، اگر مردم اینجوری پشتم در نمیومدن، آزادم می‌کردن؟ به خدا نه! نیلی، اونا ساعت‌ها منو از حق مذهبیم محروم کردن. می‌دونی ساده‌ترین حق یه آدم چیه؟ باورای اعتقادیشه! ای‌کاش بتونی بفهمی!

الانم اگه با این شکل و قیافه اینجام و آزاد شدم به‌خاطر اینکه مردم آمریکا یکم بیدار شدن. نیلی چرا ما نباید جرات داشته باشیم، توی این مهد آزادی، آزاد باشیم؟! چرا همه زندگیمو به‌خاطر مسلمون شدنم توی نیویورک از دست دادم؟ چرا هرجوری که اونا می‌خوان باید باشیم؟ من دختر مسلمون نباید خودمو بپوشونم. باید لخت باشم، چون اونا اینجوری دوست دارن! پس کجاست اون آزادی که ما مدام تو بوق و کرنا کردیم. خسته شدم از این همه فشار و توهین که به من داره می‌شه.

نه‌فقط به من، نه‌فقط به مسلمونا! نیلی بیشتر مردم آمریکا تو فشارن! مردم دیگه خسته شدن! نیلی وقتش نشده تو هم یه تکونی به خودت بدی؟! …» سارا هر روز تو فضای مجازی از خودش که در تجمع‌های مردمی بود، برای من عکس و فیلم می‌فرستاد. یک روز که مشغول نگاه کردن استوری‌های سارا بودم، شروع کرد به لایو گرفتن و گفت: «مردم، ببینید این آزادی رو….» یکدفعه یک پلیس از پشت، با باتوم به سر سارا کوبید. لایو قطع شد. به موبایل سارا زنگ زدم. خاموش بود.

استرس تمام وجودم را گرفته بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. به سرعت آماده شدم و به محلی رفتم که سارا از آنجا لایو می‌فرستاد. وقتی رسیدم هیچ‌اثری از سارا نبود. از چند نفر که آنجا بودند، سوال کردم و مشخصات سارا را دادم که یکی از آن‌ها گفت: «من دیدم چه اتفاقی افتاد. دختر بیچاره داشت با موبایلش فیلم می‌گرفت که یه پلیس از پشت با باتوم زد تو سرش. دختره بیهوش شد. پلیسا جمع شدن و با مشت و لگد می‌زدنش.

مردم هم جرات نمی‌کردن نزدیک بشن. بعد از چند دقیقه ولش کردن و رفتن. با چند نفر دویدیم سمت دختره. بیهوش بود. سروصورتش پرخون شده بود. یکی دو نفر بلندش کردند که ببرنش بیمارستان. دیگه ازش خبر ندارم.» خودم را به نزدیک‌ترین بیمارستان رساندم. وارد اورژانس شدم. از یک پرستار پرسیدم: «یه دختری که باتوم تو سرش خورده رو اینجا آوردن؟» تخت سارا رو نشونم داد و گفت: «باید عمل بشه. تو نوبت اتاق عمله.»

کنار تخت سارا بهت‌زده ایستاده بودم. فقط نگاهش می‌کردم. با سرفه‌های مداوم تخت بغلی به‌خودم آمدم. به طرف او رفتم و پرسیدم: «خوبی؟» گفت: «به نظرت با این کرونا می‌تونم خوب باشم؟» با ترس چند قدم از تخت او دور شدم. اصلا فراموش کرده بودم که کل نیویورک را کرونا گرفته است. برگشتم سمت پرسنل بیمارستان و با صدای بلند گفتم: «آخه شما چقدر بی ملاحظه‌اید. کرونایی‌ها رو گذاشتید بغل مجروحا؟» یکی از پرستار‌ها که خیلی خسته و عصبی بود، داد زد و گفت: «چی کار کنیم؟ ببین چقدر مجروح دارن میارن.

بیمارستان پر شده از مجروح. هیچ بخش خالی نداریم. همه زخمیا وکرونایی‌ها مجبورن بغل هم باشن. تو هم اینجا واینستا. برو بیرون. می‌بینی که وضعیت بیمارستان بهم ریخته است. اینجا وایستی حتما کرونا می‌گیری!» درحال جر و بحث با پرستار بودم که یکی از پشت صدایم کرد: «نیلی، سارا کجاست؟» مادر سارا بود! حتما او هم لایو سارا را دیده بود! تا آمدم به تخت سارا اشاره کنم، چند پرستار، سارا را با تخت به سمت در آسانسور بردند.

با مادر سارا به سمت آن‌ها دویدیم. آن‌ها وارد آسانسورشدند و در بسته شد. مجبور شدیم از پله‌ها به سمت اتاق عمل برویم. دیر رسیدیم. سارا را به اتاق عمل برده بودند. پشت در بودیم که مادر سارا، آرام نشست و گفت: «نیلی، بالاخره باباشو راضی میکنم! سارا رو از بیمارستان می‌برم خونه خودمون. دیگه نمیذارم ازمون دور بشه. تو هم لطفا برو وسایلشو بیار. خونه سارا را هم پس بده.» از خوشحالی دست‌های مادر سارا را گرفتم و گفتم: «یعنی آخرش این سارای کله شق موفق می‌شه؟»

هنوز دست‌های مادر سارا در دستم بود که در اتاق عمل باز شد و یک پرستار بیرون آمد و گفت: «قبل از شروع عمل، سارا تمام کرد. متاسفم!»

منبع: مرکز رشد دانشگاه امام صادق (ع)