//
کد خبر: 303601

مجید با رفتارهای تحقیر آمیزش عذابم می داد ؛حاضر نبود دست از سر آن زن بردارد!

21 سال از ازدواج زن 38 ساله با مردی که به قول خودش هیچ علاقه ای به هم نداشته و ندارند می گذرد.

حاصل زندگی مریم خانم و همسرش در این زندگی اجباری سه فرزند است که حالا بزرگ شده اند و یکی از آنها نیز ازدواج کرده است. مجید زندگی آبرومندانه ای داشت. مریم خانم هم به فرزندانش عشق می ورزید و به امید سر و سامان دادن بچه ها روزگار می گذراند.

اما ناگهان سر و کله یک زن نامحرم در زندگی آنها پیدا شد. مجید با این زن سرو سری داشت . او در اثر این ارتباط پنهانی ، توسط زن جوان به مواد مخدر آلوده شد . مریم خانم در حالی که نگران و مضطرب به نظر می رسید گفت: شش سال قبل به حرکات و رفتار مجید شک کرده بودم. حرفی نمی زد و دنبال فرصتی می گشت جیم کند و بیرون برود. کاری به کارش نداشتم و خودم را در خانه سرگرم می کردم.

یک روز خواهر شوهرم زنگ زد. خیلی ناراحت بود. می گفت خیلی اتفاقی به یکی از رستوران های اطراف شهر رفته بودند که برادرش را با زنی جوان در‌آن جا دیده است. باور نمی کردم چه می شنوم. مجید آن قدر سرد و بی تفاوت بود که فکر نمی کردم با هیچ زنی بتواند ارتباط برقرار کند. خواهر شوهرم خودش را رساند. با گوشی تلفن همراهش از آقای برادرش و آن زن فیلمبرداری کرده بود.

ما منتظر ماندیم تا ساعت 10 شب از سر کار به خانه برگشت. با دیدن خواهرش شوکه شده بود. وقتی فهمید دستش رو شده ،داد و فریاد راه انداخت و از خانه بیرون زد.

آن شب تا صبح اشک ریختم . اما موضوع را از بچه هایم مخفی کردم. نمی خواستم احترام پدرشان را خرد کنم.

به خودم امید می دادم سر شوهرم به سنگ زمانه می خورد و از راه خطا بر می گردد. ولی هر روز که می گذشت حال او بدتر و بدتر می شد. خیلی تحمل کردم و صبوری نشان دادم تا شاید اوضاع بهتر شود ،فایده ای نداشت.

این اواخر هر موقع اعتراض می کردم مرا به باد کتک می گرفت. مجید با رفتارهای تحقیر آمیزش عذابم می داد و حاضر نبود دست از سر آن زنی که عامل تمام بدبختی هایش شده بردارد.

گاهی با خودم که خلوت می کردم فکرهای عجیبی به سرم می زد.آن قدر عصبی می شدم که دوست داشتم خبر مرگش را برایم بیاورند. مریم خانم آهی کشید و افزود: یک شب خواب دیدم شریک بی وفای زندگی ام را کشته ام . تا چند روز گیج و منگ بودم.

از سایه خودم هم می ترسیدم . با خودم می گفتم به خاطر بچه هایم باید بسوزم و بسازم. ولی آن روز (روز حادثه) شوهرم از خانه بیرون رفت. تلفن همراهش را جا گذاشته بود. با دیدن پیامک های عاشقانه آن زن اعصابم به هم ریخت. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم. بچه ها هم خانه نبودند. وجودم سرشار از حس تنفر شده بود. نمی دانم با چه عقلی خانه ام را به آتش کشیدم.

شانس آوردم و یکی از همسایه ها کپسول اطفای حریق داشت. او به دادم رسید و آتش را خاموش کرد. خیلی شانس آوردم، شاید خودم هم در آتش می سوختم. شوهرم به زندگی مان ، به من و بچه هایم خیانت کرد.

مهرش از دلم رفته است و هیچ احساسی نسبت به او ندارم. خودش با دست خودش زندگی مان را نابود کرد. من هم اشتباه کردم. به یک مرکز مشاوره آمده ام راهنمایی بگیرم. پدر و مادرم هم در باره من ظلم کردند. یک ازدواج اجباری و این همه بدبختی .