اقدام بی رحمانه مرد جوان با زن فداکارش+جزئیات
جوانی یکلاقبا بودم، حتی کار درست و حسابی هم نداشتم. مهلا صادقانه و بیریا زنم شد. ما صاحب یک پسر شدیم. خدا خواست، کاری پیدا کردم و ادامه تحصیل دادم.
مهلا طلاهایش را فروخت و خرج دانشگاهم را جور کردیم. لیسانس و فوقلیسانس گرفتم.موقعیت شغلیام تغییر کرد، اما من دچار غرور شدم. خودم را یک سر و گردن بالاتر از مهلا میدیدم. خاطرخواه دختری شدم که سوادش همسطح خودم بود.
به خاطر این هوس، به همسرم پشت کردم. یک سال دندان روی جگر گذاشت، اما فایدهای نداشت و نهایتا طلاق گرفت و رفت. پسرم را مهلا برد و به خواسته دلم رسیدم.
من و عروس رویاهایم خیلی زود به یک پوچی عذابآور رسیدیم. سرش به زندگی گرم نبود. نمیتوانستم او را از گوشی تلفن لعنتیاش جدا کنم.
مهلا بعد از طلاق دچار بیماری شد و بچه را به من تحویل داد. همسرم چشم دیدن این طفل معصوم را نداشت و آزارش میداد و تا میخواستم حرفی بزنم، سر و صدا راه میانداخت.
این اواخر فهمیدم شیشه هم مصرف میکند. داشتم دیوانه میشدم. یک شب سر کار بودم که همسایه زنگ زد و خبری داد که قلبم را پارهپاره کرد. خودم را رساندم. پسرم ساعت ١٢ شب بیرون آپارتمان و روی پلهها خوابیدهبود. میگفت بعضی شبها نامادری به بهانهای او را بیرون میفرستد و دیگر در خانه را به رویش باز نمیکند. آپارتمانم را بهعنوان مهریه دادم و شر این زن را کم کردم. دوباره به سراغ مهلا رفتم. قبولم نمیکند. به مرکز مشاوره پلیس آمدهام. کمکم کنید پا روی چشمم بگذارد و عروس زندگیام شود. قول میدهم.