به خاطر 3 میلیون نزول خوار شدم
احساس ضعف شدیدی تمام وجودم را در برگرفته ، سعی میکنم پلک هایم را باز کنم، اما نمی توانم، حتی حس تکان دادن دستهایم را هم ندارم. انگار مرا محکم به تخت بسته اند. چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی میکند. نمیتوانم راحت نفس بکشم. نمیدانم خوابم یا بیدار، اما حس ترس ، لحظه ای مرا رها نمی کند.
گاهی به نظرم می آید در خانه محقر خودمان داخل همان اتاق کوچکی که من، "سمیرا" و "سمانه" خواهران کوچکتر و بزرگترم درس می خواندیم و موقع ناراحتی ها و خوشی ها به آنجا پناه می بردیم، نشسته ام و گاهی احساس می کنم از ترس عواقب بدمستی محمود خان گوشه ای از پستوی اتاق غذاخوری چمباتمه زده ام و اشک می ریزم.
اما در هیچ حال، نه نای حرکت دارم و نه جرات اینکه چشم باز کنم و ببینم چه برمن گذشته است. بارها با این حال، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندان هایم آسیاب کرده ام؛ «دلم می خواهد بمیرم.»
ولی تو هنوز خیلی جوونی، نباید به خاطر یه اشتباه، زندگیت رو تباه کنی. هنوز وقت هست، میتونی از نو شروع کنی، میتونی هر وقت که بخوای مثل یه پرنده بالات رو باز کنی و بپری. میتونی دوباره حس کنی همون "سحر" زبل و سرزنده هستی که صدای خنده هاش تا دو تا کوچه اون طرفتر هم میره. نباید خودتو تسلیم این زندگی کنی. تو هنوز خیلی جوونی، اصلا هنوز بچه ای، حال کو تا بزرگ بشی؟! کو تا تار موهات یکی یکی سفید بشه؟! به خودت بیا، میتونی با من، فقط با من همه چی رو جبران کنی...
این حرفا رو نزن، مگه از جوونیت سیر شدی؟! اگه "محمود خان "برسه، ریختن خون جفتمون رو حلال می کنه؟!
دست بردار سحر! محمودخان، محمود خان... تو واقعا باورت شده که این مردک 50 ساله میتونه شوهر قابلی واسه تو باشه. اون اگه زن نگه دار بود که زن اولش دق نمی کرد. زن دومش هم که آبجی بدبخت من باشه، میبینی چطور از دستش خون به جیگره. وقتی آبجیم پا توی خونش گذاشت، محمود خان هنوز این خانی که میبینی نشده بود. آبجیم دو تا بچه ی ننه مردش رو آب و دون داد و خودش سرسال نشده سنگین شد و بعدشم "عباس" و پشت سرش 18 ماه بعد "لیلا" رو براش به دنیا آورد.
اما مگه محمود خان بس کرد؟! اومد ایندفعه دست گذاشت رو تو، دختر یکی از بدهکاراش... یه دختر کم سن و سال که تا چشمش به این مردک 50 ساله می افته از ترس نصف جون میشه. حق تو بهتر از ایناست دختر! تو جوونی، یه مرد دو، سه زنه که حال تو رو نمیفهمه.
تو مهربونی میخوای، ناز و نوازش میخوای، همزبونی میخوانی. تو لباس خوب، تفریح و گردش می خوای. زن اولش سه، چهار سال بیشتر باهاش تفاوت سنی نداشت و آبجی ما هم فقط 12،10 سال ازش کوچیکتر بود، به خیالش با تو هم می تونه مثل اونا رفتار کنه.
سحر ! گوشت با منه؟! باور کن من دوستت دارم. من میتونم تو رو از دست اون نجات بدم. به شرطی که خودتم بخوای. تو منو میخوای؟! یعنی میگم که... وقتی تو چشام نگاه میکنی، دل تو هم مثل من میلرزه؟... یا من اونجورا هم واست مهم نیستم؟!... اگه تو لب تر کنی، حاضرم تا آخر عمرم غلامت باشم، به خاطر رسیدن به این آرزو، حاضرم پیه همه چیز رو به تنم بمالم... سحر...!
دست از سرم بردار " شاهین "... شاید اگه قبل از اینکه زن محمود خان می شدم، چشمم به تو می افتاد، همونی می شد که حالا میگی. شایدم به خاطرت حتی از خونه مون فرار می کردم، ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته، چه فایده؟! تازه محمودخان سفته امانتی آقام رو هنوز گوشه گاو صندوق پستوش قایم کرده تا واسه روز مبادا بتونه اونو رو کنه و حال خونواده منو بگیره.
از همون اول من دلم نمی خواست شوهر کنم. درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخونم. ولی نشد. آقام نذاشت؛ یعنی شایدم اون مقصر نبود. بعد از اینکه جنگ شد، بابام دار و ندارش رو تو آبادان از دست داد. یه مدتی رفتیم اهواز ولی اوضاع اون طوری نبود که آقام بتونه از عهدش بربیاد.
یه عمر کریستال از بندر و دبی خریده بود و توی حجره اش به مشتریاش فروخته بود. اومدیم تهران. زندگی مونو از دست داده بودیم. آقام به هر دری زد تا کار گیر بیاره . سر پیری شد شاگرد مغازه چینی فروشی، بعدش که به سرش زد تا خودش یه بساطی واسه خودش فراهم کنه که گیر این محمودخان خدانشناش افتاد.
سه میلیون ازش قرض گرفت، با یه سفته 10 میلیونی. آقام اولش خوب تونست خودش رو جمع و جور کنه ، ولی از اونجایی که هنوز گرگای بازار رو خوب نشناخته بود، بد آورد و چند وقت بعد کم کم افتاد به ضرر و زیان و نتونست قرضش رو بده... محمود خان آقام رو انداخت زندون، اما وقتی روز دادگاه چشمش به من افتاد، راضی شد رضایت بده تا آقام از زندون آزاد بشه به این شرط که دست منو بذاره توی دستش.
آقام اولش غیرتش قبول نمی کرد دختر 21 سالش رو بده به یه مرد دو زنه50 ساله! ولی دربه دری خونوادم و گرسنگی و نداری باعث شد از غیرتش بگذره و به این وصلت رضایت بده. اون موقع من اشک می ریختم و التماس می کردم که نذارن من به زور شوهر برم، ولی آقام و مامانم با یه چشم خون و یه چشم اشک، منو به زور فقط با یه دست لباس تنم و بقچه ای که همون اول محموخان از دستم کشید و انداخت وسط حیاط که زهره، خواهر تو، بندازدش آشغالی، فرستادنم خونه محمودخان.
محمودخان حتی مادرو خواهر بزرگترم که مثلا اومده بودن منو واسه زندگی تازه ام آماده کنن و دلداریم بدن، به خونش راه نداد و در رو محکم به روشون بست. از ترس مثل بید می لرزیدم. حتی از یاد آوری اون روز مسخره هم تمام وجودم به درد می یاد و حالم به هم میخوره.
هیچ عروسی مثل من سیاه بخت نیست. از همون لحظه وارد شدن یکراست رفتم سرحوض دم پاشویه و یه خروار رخت چرکای محموخان و زهره خانوم و چهار تا بچه شون رو شستم. بعدش نوبت به جاروی خونه رسید. دست آخر محمودخان خان دو، سه تا تیکه لباسی رو که معلوم نبود از کدوم بساطی کنار خیابون خریده بود، با یه چراغ علاءالدین و دو سه تا خورده ریزه داد که ببرم اتاق بالا خونه، همون جایی که قرار بود مثلا اتاق عروس تازه وارد باشه...
دست از سرم بردار شاهین. دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم...
سحر... سحر...
از دستش فرار کردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم، به آن روز اول زندگی در آن اتاقک محقر و تنگ که قرار بود زندگی مرا دربرگیرد. به آن روزی که اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم. به همان روزی که از ترس زبانم بند آمده بود و فقط اشک می ریختم.
یاد نگاه های تحقیرآمیز زهره، همسر دوم محمودخان و هووی سی و هفت، هشت ساله ام افتادم که اگر دستش می رسید ومهلتش می دادند، حتما با همان کارد بلند آشپزخانه که مشغول قاچ کردن هندوانه بود، تا طبع گرم محموخان، خنک شود، سرم را از بدنم جدا می کرد.
یاد نگاه های کنجکاو اسد، پسر بزرگ محمودخان که آن موقع 12 سال داشت افتادم و دهن کجی لیلا و عباس؛ بچه های هوویم که مثل مادرشان چشم دیدنم را نداشتند. انگار هر دو خوب می دانستند که وجود من برای مادرشان جا تنگ کن است. در آن میان تنها نگاه های مهربان و دلسوزانه "مینا " ؛ دختر بزرگ محمودخان از همسر اولش که دو سال از من کوچکتر بود؛ مرا آرامش می داد.
مینا از پدرش و زهره متنفر بود. او هم خوب فهمیده بود من هم مثل خودش در آن خانه ، پرنده اسیری بیش نیستم. او هرگز به چشم زن پدر به من نگاه نکرد. پیوسته حسی گنگ مرا به سوی او می کشاند، جاذبه نگاه و لحن حرف زدنش طوری بود که دلم را با او همراه می کرد.
ولی زهره خیلی زود به دوستی من و مینا پی برد و سعی کرد به راه های مختلف بینمان را شکرآب کند، اما موفق نشد. در آن گرمای نفس گیر اواخر مرداد ماه ، حتی یک باد بزن هم نداشتم تا لحظه ای نسیم کوتاه و خنک آن، احساس ناخوشایند زندگی تحمیلی را از یادم ببرد.
گوشه همان اتاقک لخت از اثاثیه، روی همان علاءالدین در ظرفی دودگرفته تخم مرغی برای ناهارم نیمرو کردم؛ در حالی که چند قدم آن طرفتر، عطر پلو و خورش فسنجان در هوا پیچیده بود، ولی کسی مرا که نوعروس آن خانه بودم، هیچگاه به لقمه ای دعوت نکرد.
دو ساعت بعد وقتی اهل خانه در خواب بعداز ظهر بودند، مینا ظرفی پلو و خورش برایم آورد. آن اولین بذل محبت آمیز او بود که مرا بیش از پیش مدیونش می کرد. ضعف داشتم، از چند روز قبل هم چیز دندان گیری نخوره بودم. مینا نشست و لحظه ای بعد وقتی من مشغول خوردن شدم، با تبسمی که شیرینی آن هرگز از یادم نمی رود مرا به حال خود رها کرد و رفت.
هنوزهم پس از سال ها، تمام وجودم از یادآوری خاطرات دردآور ازدواجم به رعشه می افتد، به راستی هرگز فرصت آن را پیدا نکردم تا مثل هر دختری که به خانه بخت می رود و تکاملی را تجربه می کند، این تکامل را آنگونه که آروز داشتم، حس کنم.
وقتی آتش هوس محمود خان فروکش کرد و کام دل از من ستاند، مرا مثل تفاله ای به گوشه ای پرتاب کرد. آن شب را تا صبح با وجودی تب دار در میان آتش از گرما که به سر و رویم می بارید، سر کردم. آن شب بارها به سرم زد تا سپیده سر برنیاورده از آن شکنجه گاه فرار کنم، اما افسوس که جایی برای پناه بردن نداشتم.
از آن روز من کلفت خانه محمودخان شدم وتنها، گاه گاهی نقش زنش را ایفا می کردم، اما مدت زمان اجرای این نقش و محدوده عملم بسیار اندک بود. بعد از به جا آوردن حاجت شوهر پنجاه ساله ام، دوباره به نقش همیشگی ام؛ یعنی کلفتی چهار دیواری تنگ گوشه راهرو و بالاخانه می پرداختم و شب را با بغض و رنج و عذاب تا صبح سر می کردم.
کم کم با سرنوشت خود کنار آمدم تا اینکه رفته رفته وضع جسمانی ام رو به وخامت گذاشت. غذای درست و حسابی نمی خوردم، اما همان مقدار اندک هم زمان کوتاهی در معده ام می ماند و بعد ناگهان حالم بهم می ریخت و پشت سرهم بالا می آوردم. خودم نمی دانستم چه دردی گرفته ام، کسی را هم نداشتم که حال و روزم را بپرسد.
محمودخان پای آقام، مامانم و بقیه خانواده ام را به تمامی از خانه خود بریده بود. من هم بدون اجازه او جرات قدم بیرون گذاشتن نداشتم. یکی دو باری آقام با هزار سلام و صلوات آمد تا جلوی در خانه مان تا بلکه از گوشه در دختر بخت برگشته اش را ببیند. یک بار من اتفاقی او را از لای در دیدم و به قدر چشم برهم زدنی نیز چشمم به چادر مادرم که پشت سر آقام بود افتاد، ولی زهره به امر محمودخان در را محکم به روی آنها بست و در همان حال فریاد زد:" اینجا که شهر هرت نیست. هر روز به بهانه ای سرتان را زیر می اندازید و مزاحم می شوید! "
سه چهار ماهی از آن حال و روزم می گذشت تا فهمیدم کم کم باید برای بچه داری آماده شوم. آن احساس هم نمی توانست مرا به زندگی و سرنوشتم امیدوار کند، بلکه برعکس روزبه روز که آن بچه در وجودم بیشتر پرورش می یافت و بزرگتر می شد و کمرم زیربار سنگین او خم تر، هم به حال خود و هم به حال آن بچه زبان بسته دریغ و افسوس می خوردم.
گاهی به سرم میزد بلایی به سرش بیاورم بلکه این یکی دیگر به بدبختی ام نیفزاید. یکی دوبـار خواستم از بالای پله هـای بـالاخانـه خود را بـه داخل حیاط خانـه بیندازم، امـا تـرس مثـل خوره ای همه وجودم را فرا می گرفت وهرگز نمی گذاشت تصمیمم را اجرا کنم.
تا روزی که بالا آمدن شکمم، وضع و حالم را به اطلاع دیگران رساند و دیگر رنگ رخساره خبر از سر درون می داد، گرچه هیچگاه کسی به من توجهی نداشت. چون بعد از آن هم نه تنها وضع بهتر نشد بلکه روزبه روز دشمنی و کینه توزی زهره از یک طرف و بی تفاوتی و بی خیالی به اصطلاح شوهرم از طرف دیگر عرصه را بر من تنگ تر از گذشته می کرد.
هیچ وقت آن شب رنج آور را که تاصبح از درد به خود می پیچیدم، فراموش نمی کنم. نمی دانم چه بلایی به سرم آمد، اما دم دمای صبح از درد فریاد کشیدم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، مادرم و خواهر بزرگم اشک ریزان بالای سرم بودند. یک لحظه خیال کردم در خانه خودمان هستم؛ یعنی خانه پدری.
خیال کردم شاید مثل قدیم ها مریض شده ام و مادر منتظر است تا از خواب بیدار شوم تا به من جوشانده بخوراند، ولی خیلی زود از آن خیالات جدا شدم. صدای گریه کودکی که نیمی از وجودش متعلق به من بود، در کنار بسترم مرا به خود آورد. وقتی مادرم بچه را در آغوش من گذاشت، ترسی عجیب وجودم را فراگرفت.
آن بچه ی لاغر و ضعیف نخستین موجود بدبختی بود که با تمام وجودم احساس وابستگی به او می کردم. ناگهان دلم گرفت. خواستم گریه کنم، بغضم ترکید و مادر و خواهرم هم با من اشک ریختند. دقایقی بعد صدای محمودخان مرا به خود آورد.
زهره! این دختره هنوز از کپه مرگش بلند نشده...ننه و خواهرش زیادی لوسش می کنن... زود باش برو ببین اگه زنده است زودتر بلند شه و خودش رو جمع و جور کنه که من اصلا حوصله این اداها رو ندارم.
خدای من! چطور می توانستم این رنج ها را تحمل کنم. از لحظه تولد " ستاره " روزبه روز وضعم بدتر می شد، مخصوصا از روزی که پای شاهین؛ برادر زهره به این خانه باز شده، بیشتر در خود فرو می روم.
شاهین به من خیلی محبت می کند، سعی دارد دل مرا به دست آورد. نمی دانم قصدش از این رفتارها چیست؟! اما باورم نمی شود این مار خوش خط و خال واقعا دلسوز من باشد. او سعی می کند مرا به خیانت و فرار وادارد. گاهی فکر می کنم واقعا او تنها کسی است که دلش به حال و روز من می سوزد، اما خودش خبر ندارد که من می دانم او به جز من کم برای به دست آوردن دل مینا؛ تلاش نکرده و نمی کند.
مینا با او مانند سگ و لگرد کوچه و خیابان رفتار می کند. هرچه او پارس می کند، مینا کمتر به او توجه نشان می دهد، ولی او مثل گرگ گرسنه دنبال فرصتی است تا طعمه خود را به چنگ آورد.
آه خدای من! باز ستاره گریه می کند. کودک دلبندم گرسنه است، اما من شیری ندارم تا شکم او را سیر کنم. این بچه به جای شیر مادر، فقط با آب قند زنده مانده است. نمی دانم ادامه این راه به کجا ختم می شود؟! نمیدانم این وضع برای من و ستاره بال شکسته ام تا کی ادامه دارد، فکری از چندی پیش در من، بار دیگر ریشه دوانده و آن آرامش ابدی است، اما فقط از عاقبت کودک دلبندم هراس دارم، مسئولیت به وجود آوردن او علی رغم همه اجباری که داشته ام با من است، پس باید هر راهی را که انتخاب می کنم، اول راه رهایی برای او باشد، خدای من! توان این اقدام را به من بده.
در خانه مثل همیشه قفل است و راه فرار بسته، اما من و ستاره می توانیم پرواز کنیم و برای همیشه به آرامش برسیم. فقط کافیست کمی جرات بیابم.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:
این که خانوادها علاقه زیادی به سر و سامان گرفتن فرزندان خود دارند، قابل انکار نیست. بالطبع اصرارشان برای ازدواج هم کاملاً طبیعی است. اما گاهی ممکن است اصرار والدین از حد طبیعی خود خارج شده و حالت اجبار و زور بگیرد. یا حتی فرزندان برای خاتمه دادن به این اصرارها و رهایی از برزخی که در خانواده دارند، تن به ازدواج با فرد مورد نظر والدینشان بدهند؛ به این امید که شاید عاقبت این ازدواج خوب باشد و محبتی که در دلشان ندارند، در طول زندگی به وجود بیاید.
اما واقعیت این است که ازدواج های این چنینی به دلیل عدم عشق و علاقه طرفین به یکدیگر و حتی تنفر از هم در بیشتر مواقع به سردی و جدایی می انجامد. به همین دلیل توجه دختر و پسر و والدینشان برای جلوگیری از وقوع چنین ازدواج هایی لازم وضروری باشد.
ازدواج اجباری به ازدواجی گفته می شود که در آن دختر یا پسر توسط فردی دیگر چون والدین، سرپرست، خواهر یا برادر و… با تهدید، ارعاب، مشوق های چشمگیر، خشونت یا قطع امکانات قبلی، مجبور به ازدواج با شخصی که هیچ علاقه ای به زندگی با وی ندارند، شوند.
" سید مجتبی میری هزاوه، اداره اطلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی"