//
کد خبر: 359860

داماد راز عروس تهرانی‌اش را فاش کرد

شنیدن آن حرف‌ها آن هم تنها چند روز پس از مراسم عقد، همه آرزوها و رؤیاهای تازه عروس را بر باد داده بود.

باور این که 25 سال با هویتی غیرواقعی زندگی کرده برایش سخت و عذاب آور بود. اما انگار چاره ای جز پذیرفتن حقیقت نداشت.«عطیه» چند روز پس از مراسم عقدش فهمید که دختر واقعی پدر و مادرش نیست. زن و مردی که کوچکترین کمبودی در کنارشان احساس نکرده بود و عجیب‌تر اینکه شباهت زیادی به آنها داشت.

این خانواده «عطیه» را بهار سال 64، از یک شیرخوارگاه تحویل گرفته بودند و همه آنچه از گذشته اش می دانستند چند برگه کاغذی بود که در پرونده شیرخوارگاه بایگانی شده بود.

خودش می گوید هر چه در گذشته اش بیشتر جست و جو می کند ناخواسته از خانواده و اقوامش دورتر می شود: «از وقتی فهمیده ام که فرزند واقعی خانواده ام نیستم مدام احساس می کنم همه مرا غریبه می دانند. البته آنطور که پدر و مادرم گفتند همه اقوام در این سال ها از این موضوع خبر داشته اند اما هرگز به رویم نیاورده اند اما با وجود این همه رازداری، حسی در وجودم مرا از آنها جدا می کند.»

«عطیه» 10 سال قبل با راهنمایی های پدرش برای یافتن سرنخی از گذشته به شیرخوارگاه آمنه رفت. روی پرونده اش نام «نیره» را نوشته بودند و در کنار اسناد مربوط به شیرخوارگاه، گزارش کلانتری و بیمارستان کودکان و برگه حضانت خانواده اش بود: «از بررسی آن اسناد فهمیدم خانواده ام 20 اسفند سال 63 و در تاریکی شب مرا در پتوی بافتنی صورتی رنگی پیچیده و در یکی از خیابان های مرکزی تهران رهاکرده بودند. آنطور که در گزارش نوشته بود صورت و بدنم پر از پوسته و زخم بوده و در کنارم یک ساک آبی پر از لباس نوزاد، شیشه و شیرخشک و یک کیف مشکی حاوی روغن ماهی، استامینوفن، آسپرین بچه و... قرار داشته است. وجود آن ساک و لباس ها نشان می دهد که خانواده واقعی ام وضع مالی بدی نداشته اند. اما فکر می کنم ظاهرم آنها را ترسانده و با هراس از اینکه من مبتلا به بیماری لاعلاجی باشم این تصمیم را گرفته اند.»

در گزارش بیمارستان، نام بیماری نوزاد «سیانوز» اعلام و «عطیه» پس از دو ماه درمان به شیرخوارگاه تحویل شده بود. همان زمان هم پدرخوانده و مادرخوانده اش او را به فرزندی قبول کرده بودند.

رازی که فاش شد

«عطیه» گفت: «پدرم بعد از مراسم خواستگاری و پس از اطمینان از علاقه همسرم به من، راز گذشته ام را به او گفته بود اما با هم قرار گذاشته بودند که هرگز این راز فاش نشود. اما شوهرم چند روز بعد از مراسم این راز را به من گفت. از آن روز همه زندگی ام تغییر کرد. دیگر نمی توانم مثل گذشته خوشحال باشم.»زن جوان که حالا صاحب دو فرزند خردسال است، افزود: «واقعاً دوست دارم هویت واقعی ام را پیدا کنم. من هیچ کمبودی در زندگی ام نداشته ام و از اعماق قلبم خانواده ام را دوست دارم اما باید بفهمم که از کجا آمده ام و خانواده واقعی ام چرا مرا سر راه گذاشته اند. آیا فقط بیماری پوستی ام باعث این اتفاق شده یا.... البته گله و شکایتی از آنها ندارم. فقط امیدوارم آنها هم دنبال من باشند.»