//
کد خبر: 364709

رفتار وحشتناک پسر 21 ساله با نامادریش!

بعد از 20 سال زندگی مشترک دیگر حاضر نیستم به خانه همسرم بازگردم چرا که پسرش بعد از این همه محبت و مراقبت اکنون که به سن جوانی رسیده است مرا تا مرز قتل برد و سپس ...

زن 40 ساله با بیان این که در خانواده ای بسیار ضعیف بزرگ شدم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم کشاورز بود و مادرم نیز با قالی بافی به مخارج خانواده هشت نفره ما کمک می کرد.

همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند که امید علی به خواستگاری من آمد. او از یک سال قبل همسرش را طلاق داده  بودو با سه فرزند خردسالش زندگی می کرد. آن زمان من 20 سال بیشتر نداشتم و عاشق پسر خاله ام بودم اما هیچ وقت نتوانستم در این باره چیزی بگویم، اگرچه بعدها فهمیدم که پسرخاله ام نیز مرا دوست داشته اما دیگر کار از کار گذشته بود و من با رضایت خانواده ام به خواستگاری امید علی پاسخ مثبت داده بودم.

خلاصه در حالی که دختری مجرد بودم مادر سه فرزند شدم و نمی دانستم چگونه با آن ها رفتار کنم. هنوز سه روز از ازدواج ما  نگذشته بود که برای ناهار قیمه بادمجان پختم اما دختر امیدعلی (سمانه) که از بادمجان متنفر بود با من درگیر شد که عمدا قصد آزار و اذیت او را داشته ام.آن روز امیدعلی هم مرا به خاطر دخترش کتک زد و من تا شب اشک ریختم ولی بعد از آن همسرم از من عذرخواهی کرد و دلم را به دست آورد، به همین دلیل دیگر سعی می کردم ابتدا به روحیات سه کودکی توجه کنم که اکنون مادر آن ها نام گرفته بودم.

چند سال بعد زندگی من در مسیر تباهی قرار گرفت به گونه ای که همسرم معتاد و از شرکت اخراج شد. در این شرایط همه تلاشم را به کار گرفتم تا امیدعلی را از این منجلاب نجات دهم، با آن که خودم صاحب دو دختر شده بودم و بیکاری همسرم نیز مشکلات حادی به وجود آورده بود اما بالاخره زحماتم به بار نشست و امیدعلی اعتیادش را ترک کرد.

بعد از این ماجرا او گواهی نامه پایه یک گرفت و راننده کامیون شد. چند سال بود که زندگی ما با آرامش سپری می شد تا این که روزی همسرم با کامیون تصادف کرد به طوری که همه اندامش در گچ بود، دست و پاها و حتی کمرش دچار شکستگی شدیدی شده بود و من چندین ماه از او در بیمارستان امدادی مشهد مراقبت می کردم.

از سوی دیگر مواظب پنج فرزندم نیز بودم تا این که دو تن از فرزندان امیدعلی ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند اما در این میان انوشیروان کوچک ترین فرزند امیدعلی مرا نگران کرده بود. روزی که با همسرم ازدواج کردم او پسری یک ساله بود که من به سختی از او مراقبت می کردم اما حالا که 21 سال دارد مسیر خلافکاری را در پیش گرفته است به طوری که به من توهین می کند و کتکم می زند.

او نه درس می خواند و نه سرکار می رود بلکه تا سپیده دم با دوستانش به مشروب خوری و ولگردی مشغول است و گاهی که نزد مادرش می رود او را هم اذیت می کند. مدام انوشیروان را نصیحت می کنم که روش زندگی اش را تغییر دهد ولی او با این جمله که «به تو ربطی ندارد» با من جر و بحث می کند و کتکم می زند به گونه ای که همواره دست ها و صورتم کبود است.

با آن که سعی می کردم شرایط روحی و روانی و هیجانات جوانی او را درک کنم اما معاشرت او با دوستان ناباب مسیر زندگی اش را در ورطه سقوط قرار داده است. در این شرایط یک شب مانند همیشه انوشیروان در حالی که مست بود دیر به خانه آمد و با پدرش درگیر شد. آن شب من در پشت بام منزل مشغول شست و شوی فرش بودم چرا که در روز فشار آب کم بود و امکان شست و شو وجود نداشت.

در همین حال انوشیروان که فکر می کرد من درباره رفتارهای او چیزی به پدرش گفته ام توهین کنان به پشت بام آمد و با برداشتن پارو مرا به شدت کتک زد. او حتی با دسته همان پارو به سمت پدرش حمله ور شد و چند ضربه هم به پدرش زد،سپس مرا تا لبه پشت بام کشید و قصد داشت به داخل حیاط پرت کند.

من به شدت ترسیده بودم که با جیغ و فریادهایم امیدعلی و همسایگان رسیدند و مرا از چنگ او نجات دادند. بعد از این ماجرا به خانه پدرم رفتم و دیگر قصد ندارم به زندگی مشترک با او بازگردم چرا که احساس می کنم بعد از 20 سال مهر و محبت در حق کودکی که او را از یک سالگی بزرگ کرده ام نباید با من این گونه رفتار شود.من در طول این سال ها هیچ گاه فرقی بین فرزندان خودم و دختر و پسرهای امیدعلی قایل نبودم چون آن ها از نعمت مادر محروم بودند و ...

 رسیدگی کارشناسی به این پرونده با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.