//
کد خبر: 391274

غربتی هستم اما با دختران غربتی فرق دارم| ناپدری‌ام مجبورم کرد از خانه فرار کنم

من غربت نشینم، اما با تمام دخترای غربتی فرق دارم، مرگ بابام ما رو از شهرستان به دروازه غار کشاند.

 تا وقتی بابام زنده بود ما مثل بقیه غربتی ها کار نمی کردیم آخه تو فرهنگ ما رسمه خرج زندگی رو زن و بچه ها دربیارن ولی تا بابام بود خودش خرج زندگی رو می داد و زندگی ما رو به راه بود، اما همین که دستش از دنیا کوتاه شد انگار ورق زندگی ما برگشت، مجبور شدیم پیش بقیه غربتی ها برگردیم و مثل اونا زندگی کنیم، مامانم تصمیم گرفت شوهر کنه که من با همون سن کمی که داشتم مخالف بودم، هفت سالم بود که سه بار خودکشی کردم تا مامانم ازدواج نکنه اما نشد. چند سالی زیر دست پدر ناتنی دووم آوردم اما بالاخره با یه پسر 25 ساله به اسم سعید از خونه فرار کردم اما چی شد؟! از چاله درومدم افتادم تو چاه. این بخشی ازصحبت های زهرای 19 ساله است که شرح آن را در زیر می خوانید:

زهرا چند سالته و کجا متولد شدی؟

متولد سال 79 هستم ودر شمال به دنیا اومدم اما از بد حادثه الآن دروازه غار زندگی می کنم.

مدرسه رفتی؟

آره تا کلاس سوم ابتدایی درس خوندم، خیلی دوست داشتم درس بخونم اگه موقعیت داشتم حتماً درس می خوندم.

چند سالگی ازدواج کردی و چه جوری با شوهرت آشنا شدی کمی از شوهرت بگو؟

هنوز 13 سالم کامل نشده بود که ازدواج کردم، سنم اون موقع کم بود محضرداره سه میلیون تومن از شوهرم پول گرفت منو صیغه 99 ساله کرد بعدش که بزرگ تر شدم عقدم کرد، شوهرم تو دروازه غار مواد فروشی می کرد تا این که یه روز منو می بینه و به یکی از فامیلامون پول می ده تا براش شماره منو پیدا کنه که اونم خدا لعنتش کنه این کارو براش انجام می ده بعد از این که شماره منو پیدا کرد مدتی باهم دوست بودیم منم که دل خوشی از خونه و خونوادم نداشتم با سعید فرار کردم. تو فرهنگ غربت نشینا وقتی یه دختر و پسر با هم فرار کنن یعنی این که زن و شوهرن. سعید اون موقع 25 سالش بود و از غربتی ها هم نبود منم که دوست داشتم با یکی به غیر از غربتی ها ازدواج کنم. آخه از خود غربتی هام خواستگار داشتم اما دوست نداشتم با اونا وصلت کنم برای همین سعید را انتخاب کردم. سعیدم قبل از این که ازدواج کنم تو دروازه غار موادفروشی می کرد اما کلی باهاش حرف زدم که دیگه این کارو انجام نده.

سعید به حرفت گوش داد، مواد فروشی رو کنار گذاشت؟

آره مواد فروشی را کنار گذاشت و با ماشین کار می کرد اما الآن چیزی که منو اذیت می کنه اینه که سعید به الکل اعتیاد پیدا کرده و هر وقت می خوره منو کتک می زنه و اذیت می کنه. همین هفته پیش بود که دوباره زیاده روی کرده بود که باهم دعوامون شد، منم زدم شیشه های خونه رو شکوندم، بخیه های دستم هم به خاطر دعوای اون روزه.

چرا راه فرار رو برای ازدواجت انتخاب کردی؟

غربتی های دروازه غار که بیشترشون از جاهای مختلف کشورند قضیه فرار بین بچه هاشون طبیعیه چون که اگر خواستگار بیاد جهیزیه و مهریه سنگین باید رد و بدل بشه این وسط بچه ها هستن که تحت فشارن چون خونواده ها زیر بار این هزینه ها نمی رن و بچه ها خودشون باید پول اینجور چیزا رو جور کنن برای همین دختر پسرای غربتی راه فرار رو برای ازدواج انتخاب می کنن اما من با همه دخترای غربتی فرق می کنم ولی چون بابا ناتنی داشتم یه شرایطی پیش اومد که مجبور شدم فرار کنم و تن به این جور ازدواج بدم.

یعنی تو به خاطر ناپدریت مجبور شدی با سعید فرار کنی، چرا به همین راحتی وارد زندگی زناشویی شدی اصلاً تو از ازدواج چیزی می دونستی؟

آره مقصر اصلیش ناپدریم بود. مامانم که اعتیاد داشت اصلاً نمی دونست من چیکار می کنم منو فقط به شکل شوهرش می دید فکر نمی کرد من دخترشم، اینم فکر نکنی فقط من اینطوری بودما نه دخترای غربت بابای معتاد و مامان اذیت کن دارن یعنی اینطوری بهتون بگم که غربتیا به بچه هاشون می گن بزرگ تون کردیم که پول دربیارین، اگه هم بچه ها بخوان ازدواج کنن باید پول جهیزیه رو خودشون بدن، بیشتر دخترا پسرا هم چون نمی تونن این پولو تهیه کنن فرارو انتخاب می کنن، من الانم از ازدواج چیزی نمی دونم چه برسه به اون موقع، مجبور بودم باید ازدواج می کردم من از زناشویی ام چیزی نمی دونستم ازش می ترسیدم برای همینم بارها از شوهرم کتک خوردم حتی به مامانم می گفتم ولی می گفت هر کی ازدواج کنه باید به حرف شوهرش گوش کنه.

منظورتون اینه که پدر و مادرای غربتی به بچه هاشون اهمیت نمی دن؟

مامان برای شما چه جوریه که مثل فرشته می مونه اما ماها مامانو به چشم فرشته نمی بینیم. عاطفه و دوست داشتن تو غربتی ها معنی نداره، پدر و مادرا فقط بچه ها را به چشم دستگاه چاپ پول می بینن، اما بابای من اینطوری نبود تا زنده بود خودش کار می کرد اما همین که مرد سرنوشتم اینجوری شد.

به وظایف زناشویی آشنایی داشتی که خودتو درگیر زندگی متأهلی کردی؟

مامانم اعتیاد داشت و بابا ناتنی ام مثل غربیتا شده بود. منو برای کار می فرستاد تو خیابونا تا پول دربیارم من دیگه از این شرایط خسته شده بودم البته یه دلیل دیگه هم داشت که نمی خوام دربارش حرف بزنم برای همین فرار رو ترجیح دادم.

من چیزی از زندگی زناشویی نمی دونستم چقدر برای همین از شوهرم کتک خوردم.

وقتی وارد خانواده شوهرت شدی چون از فرهنگ غربتیا بودی اونا راحت تو رو قبول کردند؟

نه خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردند مخصوصاً برادرشوهر و جاریم، سعید پول نداشت خونه جدا بگیره مجبور شدم با جاریم تو یه خونه زندگی کنم، غذا پختن بلد نبودم اما کارای دیگه رو چرا. جاریم اذیتم می کرد و هر روز بهم دستور می داد، لباسای خودشو شوهرشم می داد من بشورم با همه این کارایی که انجام می دادم باز پیش شوهرم زیرآبمو می زد و می گفت این اصلاً کار نمی کنه منم کوچیک بودم و نمی فهمیدم باید از خودم دفاع کنم، شوهرم که فقط منو کتک می زد و می گفت تو دروغ می گی و هیچ کاری نمی کنی تا این که وقتی بزرگ تر شدم و عقلم رسید یه روز به شوهرم گفتم یه بار وسط روز بیا خونه ببین من دارم چیکار می کنم اونم همین کارو کرد یه بار وسط روز اومد خونه دید من دارم ظرفا رو تو حیاط با آب سرد می شورم آخه جاریم نمی ذاشت تو خونه با آب گرم ظرفا و لباسارو بشورم همین شد که شوهرم گفت باید خونه جدا بگیریم البته بگم من یه خواهرشوهر دارم و سه تا برادرشوهر که به غیر از جاری و برادرشوهرم، خواهرشوهرم هم خیلی منو اذیت می کرد چون من غربتی بودم می گفت این آبروی ما رو برده باید طلاقش بدی و همش می خواست کاری کنه که سعید منو طلاق بده، همش می گفت اینو ببر بذار خونه مامانش.

وقتی خونتو جدا کردی تو که از آشپزی چیزی نمی دونستی چیکار می کردی برای غذا درست کردن؟

خدا رو شکر همسایه های خوبی داشتم از اونا می پرسیدم چجوری باید فلان غذا رو درست کنم اونام بهم می گفتن، منم چون زود همه چی رو یاد می گرفتم دیگه بعدش راه می افتادم و خودم می تونستم دوباره اون غذا رو درست کنم.

تا حالا شده با این که ازدواج کردی باز دلت بخواد بچگی کنی و اسباب بازی داشته باشی؟

باورتون می شه اوایل ازدواجم یواشکی همش عروسک بازی می کردم یه عروسک برای خودم خریده بودم وقتی هیچ کس خونه نبود باهاش بازی می کردم. قبل ازدواجم هر وقت پول خوبی درمی آوردم مامانم بهم اجازه می داد برم تو کوچه یکی دو ساعت بازی کنم اما من هیچ وقت درست و حسابی بچگی نکردم اسباب بازی هم نداشتم.

زهرا تو چه سنی صاحب بچه شدی؟

16 سالگی بچه دار شدم، پسرم الآن سه سالشه.

بچه داری بلد بودی یا این که مامانت و اطرافیان تو نگهداری از بچه کمکت می کردند؟

مامان و شوهرم روز اول تولد پسرم باهم دعوا کردن و مامانم منو رها کرد و رفت، منم تنها موندم دیگه خودم یاد گرفتم. وقتی تو شرایط سخت قرار می گیری یاد می گیری دیگه ولی یه چیز جالب بگم من اول فکر می کردم بچه ام هم مثل عروسک می مونه و ده دقیقه ده دقیقه لباساشو عوض می کردم چیزی بلد نبودم.

دوست داری دوباره بچه دار بشی، اگر دختر داشته باشی چی، اجازه می دادی تو سن پایین مثل خودت ازدواج کنه؟

دیگه که بچه نمی خوام، اما اگه بچم دختر بود هیچ وقت اجازه نمی دادم تو سن پایین ازدواج کنه کمکش می کردم درس بخونه شغل داشته باشه دستش تو جیب خودش باشه، خودم از بچگی کار کردم خرج خودم و خونوادمو می دادم، سرچهارراه ها کار می کردم خودکفا شدم مثل مرد بار اومدم نه مثل یه زن.

الانم دوباره کار می کنی یا این که فقط مشغول خونه داری هستی؟

دوباره نزدیک دو ساله که کار می کنم اما نه سر چهارراه ها، تو یه تولیدی کار می کنم.

شوهرت با کار کردن تو مشکلی نداره؟

چرا اول شوهرم خیلی مشکل داشت و می گفت چرا می خوای کار کنی اما بیشتر به خاطر تنهایی و سرگرمی دلم می خواست کار کنم، آخه شوهرم با خانوادم درگیره به خاطر همین من تنهام. خانواده من سعیدو نمی خوان خانواده اونم منو نمی خوان برای همین احساس تنهایی می کنم البته بگما شوهرم خرجی هم به من نمی داد حتی چند بار به سرم زد دوباره برم سرچهارراه ها کار کنم ولی بعدش پشیمون شدم چون نمی خوام مثل غربتیا باشم.

تو خونوادت فقط تو دوست نداری مثل غربتیا باشی یا بقیه هم مثل تو فکر می کنن؟

بابام آدم خیلی خوبی بود دوست نداشت با غربتیا زندگی کنیم برای همین تا زنده بود ما گرمسار زندگی می کردیم. بابام که فوت کرد همه چی بهم ریخت مامانم سه چهار ماه بعد مردن بابام گفت می خواد با یه مرد افغان شوهر کنه من هفت سالم بود اما دو بار قرص خوردم یه بارم وایتکس خوردم تا مامانمو پشیمون کنم ولی کار خودشو کرد.

چندتا خواهر و برادر داری اونا چیکار می کنن؟

یه داداش دارم یه خواهر، از بابا ناتنی ام هم دو تا داداش دارم، خواهرم که مثل من 13 یا 14 سالگی ازدواج کرد یعنی الآن یک ساله که ازدواج کرده. داداشم می ره سر چهارراه ها ولی من براش دنبال کارم که یه جا مشغول شه از این کار دست بکشه.

پس با ازدواج خواهرت میشه گفت ازدواج تو سن پایین تو خانواده شما رسمه؟

بابا ناتنی من از وقتی اومد تو غربتیا راه و رسم اونا رو پیش گرفت کار نمی کرد و خواهرمو می فرستاد سر چهارراه ها کار کنه. خواهرم دیگه از این وضعیت خسته شده بود برای همین فرار کرد. دخترا پسرای غربتی قبلاً فرار می کردن ننگ بود اما الآن دیگه اینطوری نیست برای همین خواهرم می خواست خودشو از اون خونه نجات بده.

مامانت بابت ازدواج تو و خواهرت از شوهراتونم پول گرفته؟

آره از شوهر من 11 میلیون تومن گرفتن، از شوهر خواهرم سه میلیون تومن.

چرا از شوهر خواهرت کمتر پول گرفتن، تو و خواهرت مهریه تون چیه و چی جهیزیه با خودتون بردین؟

شوهر خواهرم چون هم طایفه خودمونه ازش کمتر پول گرفتن اما شوهر من چون غریبه بود برای همین ازش بیشتر پول گرفتن، جهیزیه که نه من نه خواهرم هیچ کدوم نبردیم ولی مهریه ام 14 تا سکه بود هیچ کدوم مونم عروسی نگرفتیم، ما اگه مامانم ازدواج نمی کرد شرایط بهتری داشتیم مجبور نمی شدیم یک کارایی رو انجام بدیم که دلمون نمی خواست همش تقصیر مامانمه اما اینو هیچ وقت به خودش نگفتم.

تو که خودت تو سن پایین ازدواج کرده بودی و این همه اذیت شده بودی چرا سعی نکردی جلوی ازدواج خواهرتو بگیری؟

برای خواهرم تلاش کردم ازدواج نکنه اما فایده نداشت، خواهرم خسته شده بود از این که کار کنه و یه گردن کلفت دستمزدشو بخوره تازه شبا هم کتک بخوره و با چشم گریون بخوابه البته اینم بگما خواهرم الآن گیر بدترش افتاده باید همش بره سر چهارراه کار کنه و پولشو بده به شوهرش، بچه های غربتی هیچ کدوم دوست ندارن این کارو بکنن اما مجبورن، بچه های غربتی به دنیا میان روشون مهر می خوره گدایی کنن تا موقعی که پدر و مادرا اینطوری فکر می کنن بچه ها مجبورن اینجوری زندگی کنن.

اگر به عقب برمی گشتی بازم از خونه فرار می کردی؟

اگه به عقب برمی گشتم حتی اگه هم می مردم نه فرار می کردم نه ازدواج.مسیر زندگیمو عوض می کردم. همین الانشم چون شوهرم آدم نرمالی نیست به طلاق فکر می کنم اما به خاطر پسرم نمی تونم تصمیم بگیرم.

الان که تو دروازه غار زندگی می کنی نگران آینده پسرت نیستی اصلاً می ذاری اونم مثل خودت بره سرچهارراه ها کار کنه؟

دروازه غار زندگی می کنم ولی از اینجا می خوام برم، پسرم یه معتاد کنار خیابون می بینه ازم می پرسه اینا چیکار می کنن دلم نمی خواد اونم آینده اش مثل خودم خراب بشه برای همین می خوام از این محله دور بشم اینجا پر معتاده.