//
کد خبر: 392057

متوجه رابطه شوهرم با خواهرم شدم. چه کار کنم؟

زن جوان در حالی که بسیار نگران بود و از چهره اش معلوم که بسیار تحت فشارهای روحی و روانی قرار دارد، وارد دفتر مشاور روانشناسی شد تا شاید بتوان برای مشکل خود که مثل خوره روح و روانش را نشانه گرفته است چاره ای بیندیشد.

او خبر از رابطه پنهانی همسرش با خواهرش پیدا کرده بود، خواهری که بسیار او را دوست داشت و از کودکی به دلیل فاصله سنی کمی که با هم داشتند خیلی از رازهای زندگی همدیگر را خبر داشتن  و شاید بتوان گفت هیچ حرف پنهانی در بین آنها وجود نداشت حتی از روابط زناشویی که سمیرا با شوهرش داشت هم خواهر کوچکتر با خبر بود.

سمیرا ناخواسته اشتباهی را مرتکب شده بود که شاید خلی از زنهای دیگر آن را انجام بدهند، او با خواهرش از چگونگی روابط زناشویی با ناصر همسرش مو به مو تعریف میکرد و خبر نداشت با هر بار تعریف کردن پایه های زندگی خود را ویران می کند.

عسل که مجرد بود، وقتی صحبت های سمیرا را می شنید، یک حس درونی نسبت به ناصر پیدا کرده بود و بدش نمیامد که این تجربه را با او داشته باشد برای همین خیلی وقت ها به رابطه جنسی خواهر و شوهر خواهرش فکر میکرد تا عاقبت کاری که نباید بشود شده بود.

 سمیرا این را برای مشاور روانشناس با اشک و آه تعریف می‌کرد که بعدها از زبان خواهرش شنیده بود که چگونه گرفتار ناصر شده است و تن به رابطه جنسی با او داده است.

 سمیرا که به شدت گریه میکرد گفت: دو سال از زندگی من و ناصر گذشته بود و هنوز صاحب فرزند نشده بودیم چرا که به این تفاهم رسیده بودیم 5 سال اول فرزندی نباشد تا زندگی  کنیم و تفریح و مقداری هم شرایط مالی را بهتر کنیم و بعد صاحب بچه بشویم.

او در ادامه افزود: حدود یک ماه پیش بشدت مریض شدم، طوری که خواهرم عسل مجبور شد برای مراقبت از من خانه ما بیاید چون واقعا امکان بلند شدن از تختخواب را نداشتم و ناصر هم تا دیر وقت سر کار بود و خسته و کوفته خانه که می آمد باید غذا حاضر بود.

سمیرا به روانشناس گفت: دو روز اول شب ها که ناصر خونه می آمد نگاه متفاوتش به عسل را میدیدم ولی باز فکر نمیکردم مشکلی باشه، عسل هم خیلی راحت جلو همسرم لباس می‌پوشید و اندام خوبی هم داره که هر مردی رو جذب خودش میکنه برای همین کمی دلشوره به سراغم آمد چون حس میکردم این نگاه ها خیلی داره متفاوت میشه و جنس شوخی ها کمی فرق داره.

مریضی خودم یادم رفته بود و به علت دردی هم که داشتم شب‌ها قرص مسکن میخوردم تا خوابم ببره اما آن شب لعنتی که ای کاش قرص خورده بودم تا بی خبر باشم، از عمد قرص نخوردم تا هوشیار باشم البته نگذاشتم آنها متوجه بشوند و گفتم بذار تصور کنند که قرص را خورده ام.

ساعت حدود 12 بود که وانمود کردم خوابیده ام ف ناصر هم اتاق من کنار تخت روی زمین میخوابید، یکساعتی که گذشت دیدم ارام داره منو صدا میکنه من هم کمی چشمهام سنگین شده بود ولی خودم رو بخواب زده بودم.

نیم ساعت بعد دیدم ناصر بلند شد از اتاق بیرون رفت، گفتم ببینم چه وقت برمیگرده، که دیدم از 5دقیقه گذشت و ده دقیقه هم رد کرد و از حالت طبیعی خارج شده بود برای همین به سختی  بلند شدم تا ببینم چرا برنگشته است، هزار بار نذر کردم آن چیزی که تو ذهنم است اشتباه باشه و به آرامی بیرون رفتم، دیدم خبری از تو پذیرایی و دستشویی نیست . سمت اتاق خوابی که عسل خوابیده بود رفتم