//
کد خبر: 404896

سرایدار بدشانس و دو حادثه وحشتناک!

«60 درصد سوختگی داشت. پزشک ها از او قطع امید کرده بودند. من نمی دانستم چه کنم. داشتم همسرم را از دست می دادم، آن هم به خاطر اشتباه خودم. ای کاش آن کار را نمی کردم...»

اینها را با صدای لرزانش می گوید و اشکش سرازیر می شود. دائم می گوید که اگر آن کار را نمی کرد همسرش دچار مشکل نمی شد.

ابراهیم مصیبی که چند سالی است سرایدار یک مدرسه ابتدایی در رباط کریم است، می گوید: «25 سال است در آموزش و پرورش کار می کنم. اوایل کارم، 14 سال در یک مدرسه کشاورزی در رباط کریم در قسمت گاوداری کار می کردم. هر روز ساعت چهار صبح بیدار می شدم و گاوها را می دوشیدم و بعد به سایر کارهای مدرسه رسیدگی می کردم. من همه عمرم را تلاش کردم تا شرافتمندانه زندگی کنم ولی نمی دانم چرا دائما بد می آوردم و این بار، بد بیاری هایم گریبان گیر همسرم شد.»

حادثه مدرسه

او تاکید می کند: «ماجرا به شب چهارشنبه سوری در سال 1388 بر می گردد. از آنجایی که مدرسه شبکه گازرسانی نداشت، ما از گالن های 20  لیتری گازوئیل برای سوخت رسانی به بخاری های مدرسه استفاده می کردیم.»

چهارشنبه سوری شوم

این بابای مدرسه که بغض گلویش را گرفته، اینگونه ادامه می دهد: «چهارشنبه سوری بود. پسر کوچکم محمدرضا، که آن موقع 10 ساله بود، آتش بازی می کرد. او یک گالن گازوئیل برداشته بود تا آتش را مشتعل تر کند که ناگهان دستش آتش گرفت.»

به اینجای خاطره که می رسد، دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. مکثی طولانی می کند و می گوید: «همسرم زهرا، سریعا خودش را به پسرمان رساند تا نجاتش دهد. بالاخره او توانست دست محمدرضا را خاموش کند؛ ولی من که دیرتر به این ماجرا رسیده بودم، قصد داشتم شرایط را از حالتی که بود خارج کنم که حادثه بدتر، به دست من رقم خورد.»

مصیبی در ادامه ماجرا می افزاید: «من می خواستم گالن گازوئیل را از آن محیط دور کنم که با لگد آن را پرت کردم تا از آتش دور بماند؛ ولی تمام آن گازوئیل ها روی همسرم ریخت. زهرا سوخت و من مانده بودم که چه کنم.»

بازگشت از مرگ

«هرچه طلا داشتیم را فروختم. از دوست و آشنا قرض کردم. اداره آموزش و پرورش رباط کریم هم 500 هزار تومان به من کمک کرد. همسرم با 60 درصد سوختگی در بیمارستانی در تهران بستری شده بود و همه پزشکان از او قطع امید کرده بودند. بیمه هم هزینه های درمان همسرم را تحت پوشش قرار نمی داد چون زیبایی به حساب می آمد.

من نمی دانستم چه کنم. داشتم همسرم را از دست می دادم، آن هم به خاطر اشتباه خودم. ای کاش آن کار را نمی کردم...» اینها را می گوید و افسوس می خورد و می افزاید: «همسرم روحیه خوبی داشت و همه را متعجب کرد. او توانست بعد از یک ماه و نیم بستری بودن در بیمارستان، بهبود یابد. بعد از آن، آثار سوختگی در او بود ولی رفته رفته حالش بهتر می شد. او همچنین از نظر روانی نیز به هم ریخته بود و سریعا عصبانی می شد. تا اینکه چهار ماه قبل، اتفاقی برایش رخ داد که داغ سنگینی بر دل من و فرزندانمان گذاشت.»

سفر ناگهانی

این بابای مدرسه در ادامه می گوید: «همسرم چهار ماه قبل، به طور ناگهانی سکته مغزی کرد. 20 روز در بیمارستان بستری بود. بعد از آن دکترها به طور کامل از خوب شدن حال زهرا ناامید شدند و از من خواستند که رضایت دهم که اعضای بدنش را اهدا کنند.»

فرشته نجات

ابراهیم مصیبی با افسوسی در صدایش می گوید: «زهرا خیلی پیشتر وصیت کرده بود که اعضای بدنش را اهدا کنند. من به خواست خودش و برای اینکه افراد دیگری بعد از او بتوانند زندگی کنند، با این کار موافقت کردم؛ پسرم ناراضی بود و تصور می کرد ما قرار است اعضای بدن مادرش را بفروشیم. او می گفت چرا باید مادرم را تکه تکه زیر خاک بفرستیم؟»

او در ادامه می گوید: «او کم کم با موضوع اهدای عضو آشنا شد و رضایت او را نیز کسب کردم تا از بابت این کار خیر ناراحت نشود. پسرم این شب ها، بسیار گریه می کند. من هم خیلی دلتنگ همسرم هستم. زندگی برایم سخت شده است اما اعضای بدن همسرم تعدادی بیمار را از مرگ نجات داد و او فرشته روی زمین شد..»

این بابای مدرسه می گوید: «بعد از آن، بچه های مدرسه هم سعی می کردند به من کمک کنند. آنها به من از دور تسلیت می گفتند و بعضی وقت‌ها به من کمک و دلداری می دادند. این روزها که مدرسه تعطیل شده است، شرایط برایم به سختی می گذرد. جای زهرا خیلی خالی است. فکرش را نمی کردم از پیش ما برود.»