//
کد خبر: 416229

نمی‌دانم چطور به چشمان همسرم نگاه کنم/فرزین را به عنوان راننده ام معرفی کردم اما...

صیغه زن جوان آرزوی رئیس شرکت بود و من با او خیانت کردم

زن جوانی که هنگام مصرف مواد مخدر به همراه مردی غریبه دستگیر شده بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: بعد از آن که در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم در کنار مادرم به خانه داری پرداختم. پدر و مادرم خیلی سنتی می اندیشیدند و اعتقاد داشتند ازدواج فامیلی هیچ گاه به شکست نمی انجامد چرا که فامیل از یکدیگر شناخت دارند و در صورت بروز اختلاف نیز همه بزرگان و ریش سفیدان برای حل آن تلاش می کنند، به همین دلیل وقتی به ۱۷ سالگی رسیدم، عمویم مرا برای پسرش خواستگاری کرد. پدر و مادرم که گویا منتظر چنین روزی بودند بدون آن که نظر مرا جویا شوند بلافاصله مقدمات مراسم عقدکنان را فراهم کردند.

با این وجود خانواده ها فقط به آبروی خودشان می اندیشیدند به طوری که نظر من یا پسرعمویم برای آنان هیچ اهمیتی نداشت. خلاصه من و سیروس خیلی زود ازدواج کردیم و سال بعد نیز پسرم به دنیا آمد. اگرچه عمویم به طور کامل از نظر مالی ما را حمایت می کرد و کمبودی در زندگی نداشتم اما همسرم مردی بی خاصیت بود و هیچ مسئولیتی را در برابر خانواده اش احساس نمی کرد. رفتارهای خونسرد و بی خیالی های همسرم به جایی رسید که دیگر نمی توانستم رفتارهای او را تحمل کنم

روابط عاطفی ما نیز روز به روز به سردی می گرایید و من مدام به پدر و مادرم پیغام می دادم که قصد دارم از سیروس طلاق بگیرم ولی آن ها هیچ گاه خواسته مرا جدی نمی گرفتند و تلاش می کردند فقط مرا نصیحت کنند. کار به جایی رسید که تهدید به خودکشی کردم ولی باز هم فایده ای نداشت و کسی به من اهمیت نمی داد. در این شرایط روزی پسر خردسالم را در آغوش گرفتم و از خانه بیرون رفتم. از آن روز به بعد گوشی تلفنم را نیز خاموش کردم و به هیچ تماسی پاسخ نمی دادم.

مدتی بعد در حالی با مادرم تماس گرفتم که به دلیل آبروی از دست رفته شان به سروصورتش می کوبید و به شدت نگران بود. پدرم که مدعی بود دیگر نمی تواند سرش را بین فامیل بلند کند، از من خواست هر کجا هستم زودتر به خانه بازگردم چرا که عمویم با طلاق من موافقت کرده و به پدرم گفته است که دیگر چنین عروسی را نمی خواهد. من هم بلافاصله به بازگشتم و در حالی از سیروس طلاق گرفتم که دیگر جایی بین خانواده و بستگانم نداشتم. چند روز بعد به عنوان مستخدم و نظافتچی در یک شرکت خصوصی مشغول کار شدم و در اتاقی که رئیس شرکت در اختیارم گذاشته بود، به همراه «سبحان» زندگی می کردم تا این که چند ماه بعد رئیس ۷۰ ساله شرکت از من خواستگاری کرد.

امین اوضاع مالی بسیار خوبی داشت. او که بیشتر از حقوق عادی شرکت به من کمک مالی می کرد مردی بسیار خوش قلب و مهربان بود ولی اختلاف سنی زیادی با هم داشتیم و من نمی توانستم همسر خوبی برای او باشم. از سوی دیگر نیز نمی خواستم این موقعیت مالی مناسب را از دست بدهم و فرزندم را در فقر و فلاکت بزرگ کنم. از طرف دیگر هم امین مدعی بود در کنار من خواهد بود. خلاصه به صیغه امین درآمدم و او برایم یک واحد آپارتمان و یک دستگاه خودروی دنا خرید. من هم گواهی نامه رانندگی گرفتم و به تفریح و خوش گذرانی پرداختم. حالا دیگر به مهمانی ها و پارتی های شبانه می رفتم و در همین مهمانی ها بود که مصرف «گل» را پس از آشنایی با فرزین آغاز کردم.

او جوانی خوش برخورد و خوش تیپ بود که گاهی رانندگی خودروی مرا به عهده می گرفت تا در حالت غیرطبیعی تصادف نکنم. ارتباط و معاشرت من و فرزین در حالی ادامه یافت که من او را به عنوان راننده شخصی ام به دیگران معرفی کردم ولی همسرم از این موضوع اطلاعی نداشت و تنها مخارج زندگی ام را می پرداخت. شب گذشته نیز من و فرزین درون خودرو مشغول استعمال مواد مخدر گل بودیم که ناگهان ماموران گشت کلانتری را بالای سرمان دیدیم و …حالا هم نمی دانم چگونه به چشمان مردی نگاه کنم که سرنوشت مرا تغییر داد ولی من فقط به خاطر پول با او ازدواج کردم…