//
کد خبر: 422166

جعفر زیرک و چرب زبان بود/نمی‌دانستم با حیله‌گری و پنهان کاری همسرم چه کنم!

زن ۲۱ ساله با اشاره به اینکه خواستگار نداشتم ولی شوهر می خواستم، گفت: خانواده ام معتقد بودند دیگر سن ازدواجم گذشته است و بهتر از «جعفر» کسی به خواستگاری ام نمی آید!

زن ۲۱ ساله‌ای که مدعی بود از ترس «مرگ» با کابوس‌های وحشتناکی درگیر شده است، درباره سرگذشت عبرت آموز خود گفت: پدرم به شغل شریف پاکبانی در شهرداری مشغول است و مادرم نیز به دلیل سکته مغزی چند سالی گوشه اتاق افتاده بود و به سختی روزگار می گذراند و به دلیل همین بیماری در همان سنین جوانی من و دو خواهر و برادرم را تنها گذاشت و از دنیا رفت. آن زمان در یکی از روستا زندگی می کردیم اما به دلیل بروز خشکسالی و کمبود آب کشاورزی، بیشتر اهالی به شهر مهاجرت می کردند و به مشاغل کاذب رو می آوردند. در این میان برادر و خواهر من نیز مانند خیلی از جوانان در شهر ساکن شدیم ودر آن جا هم ازدواج کردند.

هنوز مدت زیادی از مرگ مادرم نگذشته بود که پدرم با یکی از دختران روستای محل زندگی مان ازدواج کرد. با آن که پدرم خیلی زیاد با آن دختر تفاوت سنی داشت اما «ترلان» دختری بسیار مهربان و با وقار بود و مرا مانند دختر واقعی خودش دوست داشت. این درحالی بود که پدرم در روستا درآمدی نداشت و «ترلان» روزهای سختی را می گذراند ولی خودش کار می کرد تا خانواده همسرش را سروسامان بدهد. وقتی دختر «ترلان» به دنیا آمد من هم او را مانند خواهر واقعی تصور می کردم و هیچ گاه احساس دیگری به او نداشتم با وجود این دلم به حال «ترلان» می سوخت چرا که فکر می کردم قصه ای پرغصه دارد چون به خاطر وضعیت خانواده اش خواستگاری نداشت و بالاخره مجبور شد با پدر میان سال من ازدواج کند!

خلاصه سال ها به همین ترتیب گذشت و من هم به سرنوشت زن پدرم دچار شدم چرا که آرام آرام به چهارمین دهه زندگی ام نزدیک می شدم در حالی که خواستگار مناسبی نداشتم. در همین روزها بود که خواهرم از من خواست پیش آنها رفته و در یک کارگاه تولیدی کار کنم. من هم که دیگر از نگاه های طعنه آمیز دیگران خسته شده بودم، بلافاصله بار و بندیلم را بستم و پیش آنها رفتم.مدتی در کنار خواهرم زندگی کردم که یک روز زن برادرم مرا با مردی به نام «جعفر» آشنا کرد که همسرش را طلاق داده بود. او شغل آزاد داشت و بعد از جدایی از همسرش مجبور بود از ۳ فرزند قد و نیم قد خود مراقبت کند. طولی نکشید که با اصرار زن برادرم پای سفره عقد نشستم چرا که خانواده ام معتقد بودند دیگر سن ازدواجم گذشته است و بهتر از «جعفر» کسی به خواستگاری ام نمی آید!

به همین دلیل من هم دو راهی تردید را پشت سر گذاشتم و تصمیم خودم را گرفتم. بعد از مراسم عقدکنان که فقط با حضور چند نفر از اعضای خانواده من و جعفر برگزار شد، از او خواستم تا فرزندانش را برای آشنایی نزد من بیاورد ولی او ادعا کرد در اوایل زندگی مشترک دوست دارم تنها باشیم!

او مردی زیرک و چرب زبان بود به گونه ای که مرا با همین حیله گری ها فریب داد و حتی یک حلقه ساده طلا یا حتی یک قواره پارچه چادری برایم نخرید.

او به بهانه این که هرچه درآمد دارد برای مهریه به همسر سابقش می پردازد، مرا خام کرد و مانند یک بیوه زن به خانه بخت رفتم. با همه این کم لطفی ها باز هم من سکوت کردم و بدین ترتیب زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که او یک ماه بعد دو پسر و یک دخترش را به خانه آورد اما در میان حیرت و ناباوری دیدم که پسر ۵ ساله او دچار بیماری جسمی و روانی است! نمی دانستم با این حیله گری و پنهان کاری همسرم چه کنم! دلم شکسته بود و از سوی دیگر هم آن کودک را نیازمند ترحم و محبت می دیدم ولی بیماری او به حدی بود که رفتارهایش کنترل نمی شد. او را در آغوش می گرفتم و برای درمان به کلینیک های روان پزشکی می بردم با وجود این اگر مصرف داروهایش به تاخیر می افتاد، دیگر نمی توانستم رفتارهای خطرناک «داریوش» را کنترل کنم. وقتی مشکلاتم را با همسرم در میان گذاشتم ناگهان او به شدت عصبانی شد و فریاد زد که باید این شرایط را تحمل کنی! خلاصه کار به جایی رسید که یک بار در تصمیمی احمقانه دست به خودکشی زدم ولی اطرافیان به دادم رسیدند و با انتقال به موقع به مرکز درمانی، از مرگ حتمی نجات یافتم ولی رفتارهای پرخاشگرانه «جعفر» نه تنها تغییری نکرد بلکه دیگر مخارج زندگی را هم نمی پرداخت و مرا مجبور می کرد تا از بستگان و نزدیکانم پول بگیرم و حتی تهدیدم می کرد که باید ارثیه پدری ام را بگیرم تا او مدتی با آن روزگارش را بگذراند و …

این بود که بالاخره تصمیم گرفتم اسرار زندگی غمبارم را برای خانواده ام بازگو کنم و سپس دادخواست طلاق بدهم تا …