عهدی عاشقانه در شب زفاف
دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت.
مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مىگفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمىدم.’
حکایت جالب و شنیدنی عهد شب زفاف
پسر وزیر آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریهکنان گفت: ‘تو را دارند به پسر وزیر مىدهند و سر من بىکلاه مىماند.’ دختر گفت: ‘گریه نکن. من از پسر وزیر نوشتهاى مىگیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.’
بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مىخواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: ‘یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمىگویم.’ پسر وزیر نوشتهاى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت: ‘من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسى اول پیش او بروم.’ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.’ داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت: ‘حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.’ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت: ‘همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.’ دزد قبول کرد.
دختر همین جور که مىرفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصهاش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مىتواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مىکند. دختر را که دید گفت: ‘چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟’ دختر گفت: ‘نوشتهاى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.’ پس فکرى کرد و گفت: ‘نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.’ دختر را به خانه روانه کرد.
این را اینجا داشته باشید، برویم سراغ پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى میان تاجش بود که نمىشد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزدیدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مىآورد.
پسر عموى دخترى که زن پسر وزیر شده بود، اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمویش را براى آنها تعریف کرد. بعد پرسید: ‘حالا از دختر پادشاه و جمعیت مىپرسم که مردانگى کدام یک بیشتر بود؟
یکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: ‘آن دزد مردانگى کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته.’ یک نفر دیگر گفت: ‘نخیر، مردانگى را شیر کرده که از خیر طعمهاش گذشته.’
سومى گفت: ‘مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود.’ دختر پادشاه از این جوابها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: ‘مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پاى خودش پیش او آمده گذشته و او را دستنزده به خانهاش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستی. آن کسى که گفتى مردانگى را شیر بیشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمىتواند از خوراکىها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بىغیرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت
نمىشوی.’
خبر به پادشاه رسید که دخترت بهجاى یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاجات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسی، پسر به دختر گفت: ‘حالا ما زن و شوهر هستیم، تو با کى عهد و پیمان بسته بودی؟’ دختر گفت: ‘یک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مىخواندیم. عاشق من شده بود. و چون مىدانست که پدرم مرا به یک پسر سبزى فروش نمىدهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بىخبر بودم. تا اینکه تو آمدى . با قصهات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزى فروش بود تو هم مسگر.’
– عهد شب زفاف
– قصههاى مشدى گلین خانم ص ۱۹۴
– گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن
– ویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینى نیتهامر و سیداحمد وکیلیان
– نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد نهم، علىاشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱