حکایت
حکایت دختران خارکن و شاهزاده جوان
حکایتها داستانهای شیرین و آموزندهی قدیمی هستند که پندها و اندرزهای فراوانی به ما میدهند، مانند همین حکایت که اندرزهای فراوان راجع به زندگی انسان دارد.
حکایتهای کوتاه داستان های قدیمی شیرینی هستند که با خواندن آنها هم لبخند به روی لب مینشیند و همزمان نصیحتی آشکار یا نهفته از آن میآموزیم. البته این حکایت آنچنان هم کوتاه نیست ولی خواندن آن خالی از لطف نبوده و پیشنهاد میکنیم تا انتها همراه ما باشید.
حکایت دختران خارکن
خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی زیبارو و مهربان و دیگری زشترو و بدجنس. روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و روی هم میگذاشت و میبست.
اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند شاهزاده به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبایی و رعنایی او، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
«ای پیرمرد این دختر کیست؟»
پیرمرد خارکن گفت: «دخترمه». شاهزاده گفت: «دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.» پیرمرد که تا حالا شاهزاده را بجا نیاورده بود گفت: «ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم.» شاهزاده چیزی نگفت و رفت.
فردا باز هم شاهزاده آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: «که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست.» چند روزی گذشت و هر روز شاهزاده پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی شاهزاده هر روز میآمد. یک روز شاهزاده گفت: «پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام میشد چرا او را نمیآوری؟» پیرمرد گفت: «مریض است.»
پسر گفت: «به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم.» مرد خارکن که هنوز هم شاهزاده را نشناخته بود گفت: «ولی من دخترم را به تو نمیدهم.»
پسر گفت: «من به تو یک معما می گویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ و الا من دخترت را میبرم. »پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایدهای نداشت. شاهزاده گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.
پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: «به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت.» دختر کوچکترش گفت: «پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را می دانم تخم مرغ است.»
پیرمرد خوشحال شد و فردا به شاهزاده همین جواب را داد. پسر گفت: «از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی.» این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحتتر و غمگینتر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: «آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.»
دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یک روز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفت که فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم.
فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت شاهزاده هم آمد و گفت که قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: «تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم.» شاهزاده گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی شاهزاده خودش را معرفی کرد و گفت: «حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.»
پیرمرد گفت: «دخترم.» پیرمرد سوار بر اسب شاهزاده شد و با او به شهر شاهزاده رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت:« اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم.» پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: «من باید مطمئن شوم.» بعد سیبی به پیرمرد داد و گفت که این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.
پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حمام رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن شاهزاده نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: «من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست. کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است.»
شاهزاده گفت: «ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است.» و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد و زن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.
شاهزاده رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به شاهزاده بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
پسر همین که تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: «من دختر خارکن هستم.» شاهزاده گفت: «ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی.» دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.
شاهزاده پیش خارکن رفت و گفت: «ترا به سزای عمل زشتت میرسانم.» پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست شاهزاده سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. شاهزادا هم به خاطر همسرش پذیرفت و خطر از خانواده پیرمرد رفع شد.