//
کد خبر: 432158

عقل و اقبال: داستانی جذاب و آموزنده از دو برادر

داستان عقل و اقبال که اگر تا به حال آن را نشنیده اید با ما همراه باشید. این قصه بسیار جذاب و خواندنی است!

داستان عقل و اقبال که اگر تا به حال آن را نشنیده اید با ما همراه باشید. این قصه بسیار جذاب و خواندنی است!

بیشتر بخوانید:

عشق ممنوعه پادشاه و خواستگار دخترش!| داستان پادشاه و خواستگاری...

داستان عبرت‌آموز دو مرد: یکی ثروتمند اما نادان و دیگری فقیر اما دانا

میان عقل و اقبال گفتگو در گرفت.

اقبال گفت:

– اگر من آدمى را ترک گویم، از دست تو. تنها، هیچ کارى ساخته نیست!

عقل جواب داد.

– کسى که عقل در سر نداشته باشد، اقبال به چه کارش آید و چه سودى برایش دارد. بیا، من آن آدمى را که مشغول شخم‌زدن زمین است متوقف مى‌کنم، ببینم از دست تو چه بر مى‌آید.

اقبال رضا داد و گفت:

– بسیار خوب.

– در همان لحظه گاو آهن مرد کشاورز ـ که نامش میرزا بود ـ به چیزى برخورد و در زمین گیر کرد. میرزا خم شد و نگاه کرد و دید توى خاک دو خم دفن شده: یکى پر از طلا و آن دیگر پر از جواهر. میرزا ـ که عقلش پریده بود ـ به خود گفت: ‘یقین پنبه‌دانه است، به گاوها مى‌دهم، بگذار بخورند و کیف کنند!’ خم‌ها را جلوى گاوها گذاشت. گاوها از برق طلا جواهر رم کردند و شلپى پریدند به کنار.

در این موقع کاروانى آن حوالى مى‌گذشت. میرزا خیلى گرسنه‌اش بود. مشتى طلا و جواهر برداشت و به نزد کاروان سالار رفت و گفت:

– یک خرده از این پنبه‌دانه‌ها دارم، شاید شترهاى شما بخورند. عوضش به من کمى خوردنى بدهید.

– آره،آره، شتران ما همه چیز مى‌خورند! بگو ببینم، دیگر از این پنبه‌دانه‌ها نداری؟

میرزا جواب داد: چرا، چرا! دو تا خم پر دارم!

کاروان سالار به میرزا گفت: بیا برویم و بیاوریمشان اینجا، بگذار شترها بخورند.

هر دو خم را آورند. کاروان سالار به میرزا خوردنى داد تا بخورد و سیر شود و به دستیار خود گفت:

– بیا زودتر تا نفهمیده که گولش زده‌ایم از اینجا حرکت کنیم. دستیارش گفت: نه، بهتر است با خودمان ببریمش وگرنه ممکن است چند تا جواهر نزدش باقى مانده باشد، کسى ببیند و بپرسد ‘از کجا آوردی؟’ و او در جواب بگوید ‘از اینها خیلى داشتم و کاروان سالار آن کاروانى که الساعه از اینجا حرکت کرده، از من گرفت!’ آن وقت آنها هم به دنبال ما بتازند. لزومى ندارد که براى خودمان دردسر درست کنیم. بهتر است او را با خود ببریم و وقتى به بیابان خلوت رسیدیم سر به نیستش کنیم. کاروان باشى رضا داد.

میرزا را بر شترى نشاندند و سخت طناب پیچش کردند و حرکت کردند. ولى نتوانستند بیابان و جاى خلوتى پیدا کنند؛ هر جا رفتند آباد بود و پر از آدمی. به شهرى وارد شدند. چنانکه رسم است به دیدن پادشاه آنجا رفتند و یکى از گوهرها را به رسم هدیه تقدیمش کردند. پادشاه گوهر پر بهاء بى‌مانندى دید و همهٔ حکیمان و خردمندان شهر خود را دعوت کرد و فرمود تا قیمت آن سنگ قیمتى را معین کنند. آنها کنکاش کردند و گفتند:

– پادشاه به سلامت باد! بهاء این گوهر خراج ده سالهٔ کشور تو است!

پادشاه از وزیر خود پرسید:

– چگونه این هدیه را جبران کنم که زیر بار وام و منت آنها نمانم؟

– از کاروان سالار بپرس که پسر دارد یا نه و اگر پسر دارد دختر خود را به عقد ازدواج او درآور!

پادشاه هم رضا داد و کاروان سالار را احضار کرد و پرسید: پسر داری؟

کاروان سالار خواست بگوید ‘نه’ ولى ناگهان میرزا به یادش آمد و گفت: دارم، دارم!

پادشاه گفت: مى‌خواهم دخترم را به پسرت بدهم!

کاروان سالار گفت: میل میل مبارک است.

خوردنى آوردند. و پادشاه در همان مجلس دختر خود را نامزد میرزا کرد. پس از مدتى پادشاه فرمود به همه خبر دهند که: ‘پادشاه دختر خود را به شوهر مى‌دهد و در مجلس عروسى حاضر شوند!

همه در مجلس عروسى گرد آمدند.

مهمانان گفتند: داماد را بیاورید مى‌خواهیم ببینیمش!

به کاروان سالار خبر دادند و او به میرزا گفت:

– بیا امروز به میهمانى پادشاه برویم، ولى مواظب خودت باش، همهٔ بزرگان در آن مجلس ضیافت حاضر خواهند بود، رفتارت باید شایسته باشد، هر جائى که نشانت مى‌دهند در آنجا بنشین و بر نخیز تا از تو سؤال نکنند حرف نزن!

میرزا گفت: خوب، خوب!

راهى شدند. وقتى که وارد قصر شدند همه پیش پایشان برخاستند. آخر داماد پادشاه وارد شده بود! میرزا کفش‌هایش را از پا در آورد و به زیر بغلش زد و با هیچکس تعارف و سلام نکرد و راست رفت و در صدر مجلس نشست. مردم دیدند و تعجب کردند.

وزیر از او پرسید:

– زیر بغلت چیست؟

– کفش‌هایم است.

– چرا کفش‌هایت را زیر بغلت زده‌ای؟

میرزا گفت:

– مى‌ترسم بدزدندشان!

پادشاه با وزیر مشورت کرد و گفت:

– وزیر، چه کار کنیم این داماد به دردم نمى‌خورد؟

وزیر جواب داد:

– اگر زیر قولت بزنى هم خوب نیست. مجبوریم عروسى را برگزار کنیم. معلوم است از روز ازل سرنوشت چنین بوده!

عروسى برگزار شد. میرزا را به اطاق عروس بردند.

عروس نگران و ناراحت نشسته بود و در اطرافش دختران قرار داشتند.

عروس از میرزا پرسید:

– چرا داخل شدى و حتى سلام و تعارف هم نکردی؟

میرزا گفت:

– تو زن منى و من شوهر تو و آمده‌ام با تو هم بستر شوم! این حرف‌ها که نداریم!

دختر پادشاه به دختران ندیمهٔ خود گفت:

– این الدنگ را بزنید و از اینجا بیرون کنید!

دختران هم هر یک چوبى برداشتند به میرزا حمله کردند. میرزا پا به گریز نهاد و به روى بام قصر رفت و آمادهٔ پریدن به پائین شده بود که در آن لحظه اقبال عقل را به کمک طلبید و گفت:

– زود بیا که کار خراب است!

عقل بیدرنگ به سر میرزا برگشت. میرزا نگاه کرد دید، کنار بام قصر ایستاده و اگر بیفتد مرگش حتمى است! نشست و به فکر فرو رفت و به خود گفت: ‘چطور شد که وارد قصر شدم و آنجور حرفها زدم’ . بارى برگشت و پائین رفت و بعد پیش کاروان سالار رفت و آنچنانکه بایسته و رسم است سلامش گفت و اجازهٔ نشستن خواست. کاروان سالار دید میرزا عاقل شده، ولى معهذا تصمیم گرفت امتحانش کند و به جوان گفت:

– میرزا برو ماست بیاور و با سرکه مخلوط کن تا بخوریم.

– کاروان سالار، این چه حرفى است؟ مگر هیچکس ماست را با سرکه قاطى مى‌کند؟ هر دو، ترش است! ماست را باید یا با شکر خورد و یا با شیره!

کاروان سالار دید حرف‌هاى میرزا عاقلانه است. ماست و شکر خوردند و بارى دیگر به قصر پادشاه رفتند.

این بار میرزا به اندرون رفت و خدمتکار را صدا کرد و گفت:

– برو به بانویت بگو که چاکر صادق و وفادارش آمده است و اجازه مى‌خواهد که وارد شود.

خدمتکار نزد دختر پادشاه رفت و گفته‌هاى میرزا را به دختر پادشاه بازگو کرد. دختر پادشاه هم اجازه داد و گفت: بگذار داخل شود.

میرزا داخل اطاق شد و آنچنانکه شایسته و بایسته است احترام به‌جا آورد و گفت:

– من بندهٔ وفادار تو هستم. آیا راضى هستى که به میل پدرت عمل کرده همسر من شوی؟

دخترک پاسخ داد:

– راضیم.

و بدین گونه عقل بر اقبال غالب و چیره شد.

– عقل و اقبال

– افسانه‌هاى کردى ـ ص ۱۹۲

– گردآورند: م.ب. رودنکو.

– مترجم: کریم کشاورز

– انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد نهم، على‌اشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱