//
کد خبر: 432163

داستان عبرت‌آموز دو مرد: یکی ثروتمند اما نادان و دیگری فقیر اما دانا

داستان نادان پولدار و دانای بی پول: می گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید….

داستان نادان پولدار و دانای بی پول: می گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید….

بیشتر بخوانید:

عقل و اقبال: داستانی جذاب و آموزنده از دو برادر

عشق ممنوعه پادشاه و خواستگار دخترش! | داستان پادشاه و خواستگاری از دخترش

دانا پرسید :

چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟

مرد بازرگان پاسخ داد:

یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه!

دانا پرسید:

به جایی که میروی ماسه کمیاب است؟

بازرگان پاسخ داد:

خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم!!

دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هیچ …!

بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت.