داستان عبرتآموز دو مرد: یکی ثروتمند اما نادان و دیگری فقیر اما دانا
داستان نادان پولدار و دانای بی پول: می گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید….
داستان نادان پولدار و دانای بی پول: می گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید….
بیشتر بخوانید:
عقل و اقبال: داستانی جذاب و آموزنده از دو برادر
عشق ممنوعه پادشاه و خواستگار دخترش! | داستان پادشاه و خواستگاری از دخترش
دانا پرسید :
چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد:
یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه!
دانا پرسید:
به جایی که میروی ماسه کمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد:
خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم!!
دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هیچ …!
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت.