عشق ممنوعه پادشاه و خواستگار دخترش! | داستان پادشاه و خواستگاری از دخترش
یکى بود یکى نبود در زمانهاى قدیم، در سرزمینهاى دور پادشاهى زندگى مىکرد. که هر چه زن مىگرفت صاحب بچهاى نمىشد. از قضاى روزگار روزى دخترى را به زنى گرفت که براى او دخترى به دنیا آورد.
یکى بود یکى نبود در زمانهاى قدیم، در سرزمینهاى دور پادشاهى زندگى مىکرد. که هر چه زن مىگرفت صاحب بچهاى نمىشد. از قضاى روزگار روزى دخترى را به زنى گرفت که براى او دخترى به دنیا آورد.
موقع زایمان، زنهاى دیگر پادشاه که مىدیدند با تولد نوزاد، از چشم شاه خواهند افتاد و هووى آنها سوگلى خواهد شد، نشستند نقشه کشیدند که موقع تولد بچه را سر به نیست کنند. براى اینکار قابله مخصوصى را با پول و خلعت زیاد راضى کردند که روز زایمان، بچهسگى را با خودش به قصر پادشاه بیاورد و آن را بهجاى نوزاد بگذارد و بچه اصلى را سر به نیست بکند.
بیشتر بخوانید:
روز زایمان قابلهٔ از خدا بىخبر تولهسگى را با خودش همراه آورد و پس از اینکه زن شاه فارغ شد، آن را بهجاى بچه که دختر قشنگ و ملوسى بود، گذاشت و بچه اصلى را به دست زنهاى دیگر شاه داد. خبر به بارگاه بردند که چه نشستهاى که زنت تولهسگ زائیده، از شنیدن این خبر، پادشاه بهحدى ناراحت و عصبانى شد که فرمان داد، زن خود را با همان حال بیمار به زندان بیندازند. در زندان، زن بیچاره از شدت غصه و ناراحتى جان سپرد. زنهاى دیگر شاه بچه را به پیرزنى که در حیاط پشتى قصر زندگى مىکرد و باقىماندهاى از غذاهاى آشپزخانه شاه به او مىرسید، سپردند تا او را بکشد و به قابله هم انعام و پول زیادى دادند و او را به مملکت دیگرى فرستادند.
پیرزن که زن دنیا دیده و خداترسى بود و از تنهائى به تنگ آمده بود، دختر پادشاه را که به او سپرده بودند که او را بکشد، به فرزندى پذیرفت و تمام کوشش خود را صرف بزرگ کردن و تربیت او کرد. ماهها گذشت، دختر پادشاه از پیرزن هنرها آموخت و به مکتب رفت. هر چه بزرگتر مىشد، شاهزادگى او بیشتر نمایان مىشد. از حیث جمال که همتا نداشت. به آفتاب مىگفت تو در نیا که من درآمدهام. در کمال و هنر هم کسى به گرد پاى او نمىرسید. هر انگشتش هنرى مىآفرید.
مدتها گذشت، در این مدت پیرزن به دختر، یواشیواش فهمانده بود که دختر پادشاه است و حسادت زنهاى پدرش او را از خانه و زندگى آواره کرده. دختر که خداوند فهم و شعور کافى به او داده بود و همچنین پیرزن را خیلى دوست مىداشت، به همان زندگى محقر قناعت کرد و دختر پادشاه بودن خود را بروز نداد. روزى از روزها پادشاه براى سرکشى به اسبهائى به حیاط پشتى قصر آمده بود. یک دفعه چشم او به پنجره اطاق پیرزن افتاد، دید دخترى زیباتر از ماه شب چهارده، پشت پنجره نشسته و بدون توجه به اطراف مشغول دستدوزى است.
داستان پادشاه و خواستگاری از دخترش
پادشاه به قصر برگشت و پیرزن را احضار کرد و جویاى نام و نشان دختر شد پیرزن گفت: پادشاه به سلامت باد، این دختر تنها فرزند و نور دیدهٔ من است. پادشاه که با همان نگاه اول دلباختهٔ دختر شده بود، از پیرزن خواست که دختر خود را به او بدهد. پیرزن که از بازى روزگار در عجب مانده بود. لحظهاى مکث کرد و بعد جواب داد که اى پادشاه اختیار دخترم دست خودش است و باید او رضایت بدهد. پادشاه از پیرزن خواست که موضوع را با دخترش در میان گذارد و از او خواستگارى کند. پیرزن با عجله به اطاق برگشت و با ناراحتى موضوع را به دختر گفت، دختر که مىدانست اگر مخالفت کند جان خودش و جان پیرزن در خطر است، به پیرزن گفت که هیچ ناراحت نباش و به قصر برو و به شاه بگو که من حاضرم با او عروسى کنم و باى اینکار مقدارى پول و یک هفته وقت لازم دارم پیرزن به قصر برگشت و گفتههاى دختر را براى پادشاه بازگو کرد.
پادشاه موافقت کرد و دستور داد از خزانه هر قدر پول که پیرزن مىخواهد به او بدهند. پیرزن پولها را گرفت و پیش دختر برگشت. دختر به پیرزن گفت که زود باش برو چاهکن خبر کن تا بیاید و یک راه زیرزمینى از زیر همین حیاط تا خارج شهر درست بکند و هر قدر هم که پول خواست به او بده. خودش هم زود به بازار رفت و به یکى از پوستیندوزهاى ماهر دستور داد که براى او پوستینى از پوست حیوان درست بکند بهطورى که فقط از راه چشمانش با خارج رابطه داشته باشد.
یک هفته گذشت و طى این مدت خیاطهاى مخصوص پادشاه براى دختر لباسهاى پرقیمت، درست کردند. آخر هفته بود که راه زیرزمینى حاضر شد و پوستین هم آماد شده بود. دختر انعام خوبى به پوستىدوز و چاهکن داد و آنها را روانه کرد. موقع شب جشن مفصلى در قصر پادشاه برگزار بود. تمام وزیرها و وکیلهاى مملکت دعوت شده بودند، غذاهاى عالى پخته بودند و شیرینى و میوه در همهجا پر بود، قبل از شام با تشریف و احترام دنبال عروس رفتند تا او را به قصر پادشاه ببرند. دختر، باقىماندهٔ پول را به پیرزن داد و گفت که مادرجان با این پولها تا آخر عمرت به راحتى زندگى بکن و در ضمن این پوستین را هم بگذار دم راه زیرزمینی. سپس از پیرزن خداحافظى کرد و با کسانىکه دنبال او آمده بودند به طرف قصر پادشاه راه افتاد، در قصر پادشاه لباسهاى عروس را به تن او کردند و جواهرات زیاد به سر و سینه او زدند و او را به مجلس عروسى بردند. پادشاه به گرمى از او استقبال کرد و با دست خودش گردنبند و سینهریزهاى گرانبهائى به گردن او بست. جشن عروسى شروع شد. و همه با شادى و سرور مشغول خوردن و نوشیدن شدند. بعد از شام. دختر از پادشاه اجازه گرفت که به حیاط برود. دختر رفت و با عجله لباسهاى عروسى را درآورد. و به حیاط پشتى قصر رفت و پوستین را پوشید و مقدارى خوراکى و یک چراغدستى برداشت و از راه زیرزمینى پا گذاشت به فرار.
پادشاه کمى منتظر دختر ماند، دید خبرى نشد، باز هم کمى منتظر ماند، باز هم خبرى نشد، نگران شد و به حیاط رفت، دید که لباس عروس روى یکى از درختهاى باغ قصر آویزان شده ولى از خود دختر خبرى نیست. دستور داد همه جا را بگردند و خودش هم به اطاق پیرزن رفت و سراغ دختر را از او گرفت ولى پیرزن جواب داد: از موقعىکه فرستادههاى پادشاه دخترم را بردهاند از او خبرى ندارم. خبر گم شدن عروس پادشاه. همهجا پخش شد و از طرف پادشاه مأمورها به اطراف مملکت فرستاده شدند تا دختر را پیدا بکنند ولى اثرى از دختر بهدست نیامد.
یواشیواش موضوع کهنه شد و از بادها رفت. حالا بشنویم از دختر که چون پوستین پر از پشمى پوشیده، بعد از این او را به نام پشمالو خواهیم شناخت.
پشمالو به کمک چراغدستى از راه زیرزمین به بیرون شهر رفت و باز هم راه رفت و راه رفت تا از مملکتى که پدرش در آن حکومت مىکرد خارج شد؛ خیلى خسته شده بود و در ضمن گرسنهاش هم بود. غذائى را که همراه آورده بود، خورد و در سایه درختى دراز کشید و به خواب رفت. طرفهاى عصر عدهاى اسبسوار از شکار برمىگشتند، در جلوى آنها جوانى بود که تا چشم خود به پشمالو افتاد. به همراهان خود گفت که چه حیوان قشنگی، این را برداریم و ببریم قصر، حتماً براى عمهام سرگرمى خوبى خواهد بود. این جوان برادرزاده ملکهٔ مملکتى بود که پشمالو وارد آن شده بود و ملکه از غصه گم شدن تنها پسر خود از یک سال پیش خبرى از او بهدست نیامده بود خیلى غمگین بود.
سواران پشمالو را برداشتند و به قصر پادشاه بردند واو را به ملکه دادند. ملکه که از تنهائى و غم دلتنگ شده بود خوشحال شد و دستور داد که یکى از اطاقهاى قصر را به پشمالو اختصاص بدهند و موقع غذا خوردن هم غذاى پشمالو را مستقیماً از آشپزخانهٔ قصر به اطاق او ببرند. مدتها از آمدن پشمالو گذشت و پشمالو خیلى احساس راحتى مىکرد. غذاى او مرتب و خواب او راحت بود. در قصر همه او را دوست داشتند. و به هر جا که مىرفت کسى جلوى او را نمىگرفت و خلاصه پشمالو براى خودش استقلال کامل داشت.
یک شب که پشمالو خوابش نمىآمد در اطاق خودش نشسته بود. یک دفعه صداى پائى شنید. تعجب کرد، چون آن موقع شب همه خوابیده بودند. با احتثاط از لاى در، حیاط را نگاه کرد دید که آشپز قصر در حالىکه در دست او هیزم نیمسوخته و در دست دیگر او وى یک بشقاب مقدارى تهدیگ سوخته و استخوان است به طرف دروازه قصر مىرود. حس کنجکاوی، پشمالو را نگذاشت که آرام بگیرد، یواشکى دنبال آشپز راه افتاد و رفت. دید که آشپز بعد از مقدار زیادى راه رفتن، وسط یک بیابان ایستاد و سرپوش چاهى را برداشت و با صداى ترسناکى داد زد: یالاه، بیا اینها را کوفت کن.
در این موقع پسرک لاغر و نحیفى از ته چاه بیرون آمد. آشپز بىانصاف با هیزم نیمسوختهاى که در دست داشت پسرک را زد و بعد بشقاب را جلوى او گذاشت تا بخورد و وقتى پسرک با اشتها آنها را خورد، آشپز خدانشناس دوباره او را با هیزم نیمسوخته زد و انداخت داخل چاه و در چاه را گذاشت و به قصر برگشت.