//
کد خبر: 432995

عشق ممنوعه دختر تنها و پادشاه زیرک | دختر تنها، قربانی عشق ممنوعه

داستان دختر تنها و پادشاه زیرک: پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.

دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر به یک کنار، تنهائى‌ام کشنده است!’

گذشت و چند ماهى از مرگ پیرزن سپرى شد، و دختر که نامش ‘مرضیه’ بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفت‌وگو بودند، و هیچ‌کس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.

دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، به‌دوش گرفت و راه به‌سوى خانهٔ کوچک‌شان برد. در راه جوان هیکل‌دارى از دیدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به‌دنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسید، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تیر عشق مرضیه در قلبش نشسته بود، و بیچاره مى‌گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پیدا کند.

دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدین عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمى‌کرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضیه راه پیدا کند تا آنکه روزى به نزد پیرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پیرزن گفت: ‘به خواستگارى دختر برو، و خود را از این تب و تاب خلاص کن.’ جوان گفت: ‘مرا در بساط هیچ نیست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بیش نمى‌کند. وصل دختر را باید به‌طریق دیگر دنبال کنم!’ پیرزن گفت: ‘راه دیگر چیست؟’ نورالدین گفت: ‘پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،’ و چند قران در کف دست پیرزن نهاد.

پیرزن قول داد راهى پیدا کند، و پله‌پله به مرضیه نزدیک شود، پس گفت: ‘دندان به‌روى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببینم چه خواهى شد!’

فرداى آن روز، پیرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه به‌دست گرفت، و به‌در خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضیه در را باز کرد، و چون چشمش به پیرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ریخت و به یاد مادرش اشکش به چشم آمد. پیرزن گفت: ‘اى دختر قشنگ، مریض و بیمارم، و کسى نیست که از من نگه‌دارى کند، و جائى هم نیست که بروم. چند روزى مرا میهمان کن!’ مرضیه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: ‘قدمت به‌روى چشم، وارد شو!’

پیرزن مکار، که نعلین به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت باید نماز به‌جا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پیرزن به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و باید کمى دراز بکشد.

هنگام افطار مرضیه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پیرزن گفت: ‘خوراک من گوشت و برنج نیست، و تنها قرصى نان و ذره‌اى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضیه هم باور کرد، ولى گفت این براى پیرزنى که روزه مى‌گیرد، و خداى را عبادت مى‌کند کافى نیست. پیرزن مکار گفت: ‘به همین عادت کرده‌ام، و همین‌طورى هم گذران مى‌کنم.’ و به رختخواب رفت.

هنگام خواب دختر پرسید: ‘اى مادر گفتى در این شهر بى‌کسی، و جائى تو را نیست. پس چون من تنهائی، و چه شد که به در این خانه آمدی؟’ گفت: ‘غریبم، و کسى را نمى‌شناسم. گذرى به اینجا رسیدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون میهمان دسته‌گلى همچو توئى هستم!’ و مرضیه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پیرزن از او پرسید: ‘کس و کارت به کجاست، و با این تنهائى چه مى‌کنی؟’ دختر گفت: ‘من غریب و رهگذر نیستم، و مادر پیرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نیست، در همین خانه به تنهائى زندگى مى‌کنم، تا که مرا دست گیرد!’ و افزود: ‘از آمدن تو به این خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى به‌درم آوردی!’ ‌

پیرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضیه به عبادت گذراند، و به بیرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بیرون رفت.

پیرزن به نزد نورالدین شتافت و قضایا را براى او تعریف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضیه پرسید اى مادر تو را چه شده، که من از آن بى‌خبر باشم!؟ گفت: ‘گفتن ندارد!’ گفت: ‘بگو.’ گفت: ‘از پیش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته‌ام را دیدم که شویش او را طلاق داده، و حال سرگردان در این شهر شده، و بى‌جا میان کوى برزن مانده!’

مرضیه حرف پیرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: ‘زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمى‌آورد، و جا درد که بگویم برود و دخترش را به خانهٔ من بیاورد!’

فردا روز که خورشید برآمد، مرضیه به پیرزن مکار گفت: ‘اى مادر میهمان حبیب خداست، برو و دختر خود را به اینجا بیاور!’ مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بیرون رفت، و با عجله به نزد نورالدین شد و گفت: ‘همه چیز روبه‌راه است و تو باید به‌جاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضیه بمانی!’

پیرزن مکار، نورالدین را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بى‌درنگ با او به‌سوى خانهٔ مرضیه به‌راه افتاد.’ مرضیه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: ‘این دیگر چه درازى است که زن دارد؟’ و لب گزید!

شب تاریکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به یک‌باره پیرزن مکار گفت: ‘اى مرضیه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مى‌روم و تندى باز مى‌گردم.’ و از خانه به‌در شد.

ساعتى چند گذشت و پیرزن بازنگشت، و مرضیه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانه‌اش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.’ و به دختر روى گرفتهٔ او یعنى نورالدین هیچ نگفت.

شب به نیمه رسید و از پیرزن خبرى نشد، و مرضیه به ‘نورالدین’ گفت: ‘چادرت را از سر بردار، و این‌طور روى مگیر، که در این خانه به‌جز من و تو، کسى نیست! ‘نورالدین که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضیه تا آمد بگوید این نره‌غول کیست، جسم سنگینى را روى خود حس کرد.

نورالدین به زور از مرضیه کام گرفت، و دختر که بى‌حال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدین که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت.

مرضیه، سپیدهٔ صبح هنوز ر نزده بیدار شده، و نورالدین را در کنار خود دید، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشه‌اى پنهان کرده بود، آن‌را برداشت و آمد و در قلب نورالدین فرو برد. نورالدین در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضیه جسد را در کیسه‌اى کرد، و کشان‌کشان به‌در خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانه‌اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل‌نگران و پریشان به کنج اتاق خزید.

سپیدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پیچید، جوانى را کشته و در مسجد انداخته‌اند.

از این سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مى‌دانست گفت، جسد را به گورستان برید و به خاک بسپارید تا به‌وسیلهٔ رمل کشنده را پیدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پیش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.

گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کیست، پاسخى بیرون نیامد، و سر نه ماه و نه روز مرضیه زائید، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ریختن آبرویش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت.

خورشید سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را دیدند که گریه مى‌کرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: ‘در رمل دیده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.’ و افزود: ‘اکنون، او را برمى‌داریم و پیش شاه شیراز مى‌بریم، تا چه فرمان براند!’

قاضى و داروغه و چند تن دیگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به این نتیجه رسیدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمین کنند، ببینند که به او نزدیک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.

چننى کردند. زنان بسیار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، به‌سوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسید و پستان به دهانش گذاشت.

مرضیه را گرفتند و به پیش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضیه هر آنچه برایش پیش آمده بود به تعریف نشست، و شاه دستور داد پیرزن مکار را به‌هر قیمتى که شده پیدا کنند. پس همهٔ پیرزنان را در میدان شهر گرد آوردند و یک به یک به مرضیه نشان دادند. نوبت به پیرزن مکار که رسید رنگش زرد شد، و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه او را شناخت و نشان داد.

به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هیزم خشک فراهم آوردند، و پیرزن را به میان آن فرستادند، پشتهٔ هیزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعله‌ور خاکستر شد.

شاه که از زیبائى مرضیه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکیزه و تنها دید، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد.

مرضیه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند.

– دختر تنها

– اوسنه‌هاى عاشقى ص ۷۰

– گردآورنده: محسن میهن‌دوست

– نشر مرکز – چاپ اول ۱۳۷۸

(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد پنجم (د)، على اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)).