//
کد خبر: 433892

سرگذشت تلخ زنی که در 14 سالگی به زور با مرد 34 ساله ازدواج کرد

صدایش خیلی برایم آشنا بود حتی رفتار و حرکاتش را انگار سال ها دیده بودم ولی هرچه به ذهنم فشار می آوردم که او را کجا دیده ام، چیزی به خاطرم نمی رسید تا این که آن زن مرا به نام صدا زد و هنگامی که به چشم هایش نگاه کردم ناگهان …

 زن19 ساله با بیان این که می ترسم همسرم از طریق مادرش محل کارم را شناسایی کرده باشد و برایم ایجاد مزاحمت کند،درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت:14سال بیشتر نداشتم که با اصرار پدرم درحالی پای سفره عقد نشستم که نامزدم 20سال از من بزرگ تر بود. پدرم شیربهای زیادی از خانواده همسرم گرفته بود وبه همین خاطر هم مرا مجبور کرد تا با«حمید»ازدواج کنم.من هم که هنوز از زندگی مشترک آگاهی کافی نداشتم درس و مدرسه را رها کردم وبه خانه بخت رفتم اما تفکرات من با همسرم زمین تا آسمان تفاوت داشت.خلاصه بعد از چند سال دخترم به دنیا آمد و من تنهایی هایم را با او شریک شدم اما خودم هم نفهمیدم که چرا بعد از به دنیا آمدن «حدیثه»رفتار مادر شوهرم با من تغییر کرد. او تهمت های ناروایی را به من نسبت می داد و مدعی بود که به خاطر اختلاف سنی زیادی که با همسرم دارم رفتار عاطفی مناسبی با او ندارم واحتمالا با مردان غریبه معاشرت می کنم!

از آن روز به بعد بهانه گیری های مادر شوهرم شدت گرفت تا حدی که مرا متهم به خرج کردن بی خودی پول های شوهرم می کرد و با توهین و فحاشی مرا شایسته فرزندش نمی دانست تا این که بالاخره مدتی بعد مقابلم ایستاد و درحالی که با غرور خاصی به چشمانم خیره شده بود به من گفت:دختر زیبای دیگری را زیر نظر دارد و می خواهد او را به عقد پسرش درآورد.او سپس ادامه داد:تو هم اگر دوست داری می توانی به عنوان کنیز یا زن دوم در خانه پسرم یک لقمه نان بخوری! در غیر این صورت بساطت را جمع کن و برو!

من هم که دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم نوزادم را به آغوش گرفتم و اشک ریزان به خانه پدرم بازگشتم تا روزگار جدیدی را تجربه کنم اما از این که از آن زندگی جهنمی رها شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم! مدتی بعد با کمک چند خیر در یکی از موسسات خیریه ای کاری پیدا کردم و در آن جا مشغول شدم .حالا «حدیثه»همه زندگی من بود و از این وضعیت بسیار خوشحال بودم چرا که زندگی آرام و بی دغدغه ای را می گذراندم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چند روز قبل زنی که نیاز شدید مالی داشت و دچار بیماری سرطان بود، وارد موسسه خیریه شد! او به چهره من نگاه می کرد ولی من او را نمی شناختم اگر چه رفتار و صدایش برایم کاملا آشنا بود. دریک لحظه او به سمت من آمد و اشک ریزان فریاد زد: «مرا حلال کن!» تازه فهمیدم که او مادر شوهرم است که به چنین روزی دچار شده است. وقتی به چشم های آن زن نگریستم همه آن روزهایی که مرا اذیت می کرد مانند فیلم از مقابل چشمانم عبور کرد. من او را بخشیدم اما می ترسم محل کارم را به شوهر سابقم اطلاع دهد و او برایم ایجاد مزاحمت کند به همین دلیل هم به کلانتری آمدم تا راه چاره ای بیابم اما ای کاش …

با دستور سرهنگ جعفر خانی (رئیس کلانتری پنجتن) اقدامات مشاوره ای و روان شناختی برای این زن جوان دردایره مددکاری اجتماعی کلانتری  آغاز شد.