حکایت
حکایت کهن و زیبای “هرجور اراده کنی، همانجور زندگی میکنی”
گاهی اوقات نتایج غیرمنتظرهای از سادهترین کارها نصیب ما میشوند، این حکایت را بخوانید تا مفهوم این کلام را بهتر درک کنید.
حکایت داستانی کوتاه و آموزنده هستند که علاوه بر سرگرم کردن خواننده این وظیفه را به عهده دارند که چیزی به دانستههای او اضافه کنند. در این مطلب با یک حکایت کهن و خواندنی همراه شما هستیم.
حکایت هرجور اراده کنی، همانجور زندگی میکنی
روزی پادشاه و وزیرش لباس ناشناس به تن کردند و از قصر بیرون آمدند و به بازار شهر رفتند. زمستان بود و هوا بسیار سرد. در مغازهای هندوانه دیدند و از مغازهدار قیمت آن را پرسیدند. مغازهدار قیمت بسیار زیادی گفت که باعث شد پادشاه از خرید هندوانه منصرف شود و حیفش بیاید آن همه پول را به خاطر هندوانه بدهد.
به وزیر گفت گوش کن! من پادشاه این کشورم و تو وزیر این مملکت. اگر من و تو این میوهی گران قیمت را نخریم پس چه کسی این هندوانه را میخرد؟ بیا در گوشه بایستیم و ببینیم چه کسی برای هندوانه انقدر پول میدهد.
اندکی بعد مرد جوانی رسید و قیمت هندوانه را از مغازهدار پرسید و بدون چک و چانه زدن قیمت را پرداخت کرد و هندوانه را برداشت و رفت. پادشاه به وزیر گفت نگاه کن! من و تو نخریدیم و این مرد جوان خرید. ممکن است از ما ثروتمندتر باشد؟
وزیر گفت گمان نمیکنم پادشاها! شاید معشوقش بیمار است و دلش هندوانه خواسته.
پادشاه گفت بیا دنبال این مرد برویم که با این هندوانه چه کار میکند.
دنبالش راه افتادند و دیدند در جایی نشست و چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن و خوردن هندوانه شد. نصفش را که خورد باقی را همانجا گذاشت و چاقویش را نیز کنار هندوانه جا گذاشت و رفت. همینکه دور شد پادشاه و وزیر به طرف هندوانه رفتند و باقی آن را با لذت خوردند. پادشاه روی کاغذی نوشت “هرجور اراده کنی، همانجور زندگی میکنی” و کاغذ را زیر چاقو گذاشت و همراه وزیر به قصر برگشت.
مرد جوان پس از مدتی متوجه شد چاقویش را جا گذاشته، برگشت و دید هندوانه نیست اما چاقویش را پیدا کرد و کاغذی زیر آن دید. نوشته را برداشت و خواند و از آن خوشش آمد. کاغذ را در جیبش گذاشت و به خانه برگشت. مرد جوان نه کار میکرد و نه زندگی مرفهی داشت اما زندگیاش بی غم میگذشت.
روزی به نزد همسایهاش رفت و از او پول قرض کرد و اسب و اسلحه و لباس مجلل و زیبایی خرید و به نزد پادشاه کشور همسایه رفت. پادشاه آن کشور وقتی مرد جوان را دید گمان کرد شاهزاده یا پسر یک خان و امیر است که چنین سر و وضع مرفهی دارد و به گرمی از او پذیرایی کرد. به خود گفت این جوان پول و ثروت زیادی دارد، بهتر است دخترم را به او بدهم تا آینده خوبی داشتهباشد. از پسر پرسید تو که هستی.
مرد پاسخ داد من پسر پادشاه همسایه هستم.
پادشاه گفت خب! تو پسر پادشاهی و از این به بعد هم داماد یک پادشاه دیگر میشوی.
عروسی سر گرفت و دختر پادشاه با مرد جوان ازدواج کرد. چند سال گذشت و پادشاه تعجب کرد چرا دامادش یک بار هم به کشورش سر نزده یا کسی به دیدنش نیامده. روزی به پادشاه کشور همسایه نامه نوشت که پسر تو داماد من شده. دلتنگ و نگرانش نیستی؟
پادشاه نامه را خواند و از تعجب خشکش زد که من پسری ندارم. چه کسی جسارت کرده و خود را به عنوان پسر من جا زده؟ چه دل و جراتی دارد این گستاخ!
به نامه چنین پاسخ داد که دستور بده پسر و عروسم را نگهبانانت نزد من بیاورند. پادشاه کشور همسایه چنین کرد.
پادشاه به مرد جوان گفت تو با چه دل و جراتی جسارت کردی و خود را به عنوان پسر من جا زدی و حتی داماد پادشاه کشور همسایه شدی؟
مرد جوان پاسخ داد پادشاها! هر جور اراده کنی، همانجور زندگی میکنی و کاغذ را درآورد و به پادشاه نشان داد.
پادشاه که ماجرا را به خاطر آوردهبود دیگر نتوانست چیزی بگوید. او را به فرزندی قبول کرد و یک جشن عروسی در کشور خودش برای او برپا کرد.