حکایت
حکایت خواندنی بهلول دانا و حاکم فریبکار
گذاشتن چند دقیقه وقت برای خواندن این حکایت آموزنده و جالب، خالی از لطف نیست.
حکایات داستانی کوتاه و آموزنده هستند که علاوه بر سرگرم کردن خواننده این وظیفه را به عهده دارند که چیزی به دانستههای او اضافه کنند و پندی اخلاقی به او بدهند. در این مطلب با یک حکایت جالب و خواندنی از حکایات بهلول دانا همراه شما هستیم.
حکایت بهلول دانا و حاکم فریبکار
مرد فقیری میخواست به سفر زیارتی برود. چند سکه طلا داشت که میترسید آنها را از خانهاش بدزدند. سکهها را شبانه به خانه حاکم برد که برایش نگه دارد و به او گفت لطفا سکههایم را کنار سکههای خودت بگذار تا وقتی از سفر بازگردم. حاکم قبول کرد و سکهها را گرفت و صبح روز بعد مرد فقیر با کاروان زیارتی به راه افتاد. یک سال گذشت و مرد فقیر از سفر برگشت و به سراغ حاکم رفت و گفت:
ای حاکم! من بازگشتم، سکههای امانتم را به من پس بده.
حاکم گفت:
سکههایت را موشهای خزانه بلعیدند و سکهای نداری.
مرد فقیر خشمگین شد و گفت:
چطور ممکن است؟ چطور میشد موش فقط سکههای من را بخورد؟
حاکم با عصبانیت دستور داد مرد فقیر را بیرون کنند و گفت:
تو اصلا سکهای به من ندادی برو بیرون.
مرد فقیر به میان بازار رفت و داستانش را برای مردم تعریف کرد. چند نفر به او توصیه کردند به نزد بهلول برود و داستانش را برای او تعریف کند. او به نزد بهلول رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. بهلول گفت:
به خانهات برگرد و غصه نخور. من سکههایت را برایت میآورم.
بهلول بلافاصله به خانه حاکم رفت و گفت:
ای حاکم! من امروز همه کودکان شهر را برای گردش به صحرا میبرم. تو هم به فرزندانت اجازه بده برای تفریح با من بیایند.
حاکم اجازه داد و گفت هر سه پسرم را با خود ببر و مراقبشان باش.
غروب شد و بهلول کودکان شهر را از گردش در صحرا به شهر برگرداند و هر کودکی را به خانه والدینش برد و تحویل داد اما بچههای حاکم را در خانه خود حبس کرد و در را به روی آنها قفل کرد. شب حاکم که نگران فرزندانش شدهبود به در خانه بهلول آمد و پرسید بچههایم کجا هستند؟
بهلول گفت بچههایت را خرگوشها خوردند.
حاکم فریاد زد مگر میشود بچههای دیگران را نخورند و فقط بچههای من را بخورند.
بهلول گفت حالا که شده! همانطوری که موشها فقط سکههای آن مرد را خوردند و به پولها و سکههای تو کاری نداشتند، خرگوشها هم فقط پسران تو را خوردند و به پسران بقیه کاری نداشتند. برو پول مرد فقیر را پس بده تا بچههایت را به تو بازگردانم.
با این حیله مرد فقیر به سکههایش رسید.
به نظر شما پند اخلاقی این حکایت چیست؟