//
کد خبر: 435162

حکایت زن زیبا و قاضی هوسباز؛ داستانی از هوس و رسوایی

حکایت زن بسیار زیبا و قاضی هوسباز

جوحی یک سال گرفتار فقر و درویشی شد. وقتی خود را از همه سو بی چاره دید،به خانه رفت و به زنش گفت:ای زن!سلاح که داری،پس بلند شو و شکاری پیدا کن تا او را بدوشیم و از او شیری به دست بیاوریم…..

حکایت زن بسیار زیبا و قاضی هوسباز

جوحی یک سال گرفتار فقر و درویشی شد. وقتی خود را از همه سو بی چاره دید،به خانه رفت و به زنش گفت:ای زن!سلاح که داری،پس بلند شو و شکاری پیدا کن تا او را بدوشیم و از او شیری به دست بیاوریم…. ابروی کمانی و کرشمه که داری،پس چرا از آن استفاده نمی کنی؟ دانه بپاش و دام بگذار، اما صیدی را به دام بینداز که چاق و چله باشد. به او کام نده. سعی کن که با حیله و فریب خوب او را گول بزنی.

زن تا این را شنید،انگار از خدا خواسته باشد،بلند و پیش قاضی رفت و از دست شوهرش شکایت کرد و گفت که این جوحی مردی لاابالی است. فریاد می زد و ناله می کرد و در حین ناله،به قاضی ابرو نشان می داد و لبخند می زد.

قاضی که هدف اشاره ی ابروی زن را فهمیده بود،با عصبانیت گفت:این جا خیلی شلوغ است و من نمی توانم قضاوت کنم.زود به خانه ی من بیا تا ببینم که این شوهر لاابالی ات چه بلایی به سر تو آورده.زن گفت:ای قاضی! در خانه ی تو رفت و آمد بسیار است.همه برای مشکلاتشان به خانه ی تو می آیند.

قاضی گفت:پس چه کار باید بکنم؟زن گفت:خانه ی من خالی است.شوهرم رفته به ده شان و دربان و نگهبان هم نداریم.اگر امکان دارد امشب بیا.خلاصه زن چنان عشوه گری و طنازی از خودش نشان داد و در گوش قاضی خواند که سرانجام او را رام کرد و قاضی پذیرفت که شب به خانه ی زن برود.

شب قاضی به خانه ی جوحی رفت و تا در زد،زن در را باز کرد و با همان دل فریبی و طنازی او را به درون برد.قاضی را در اتاق نشاند و دو شمع روشن کرد و مقداری نقل جلو قاضی گذاشت و گقت:حالا در این خلوت،ما بدون شراب مستیم.در این گفت و گو بودند که جوحی در زد.قاضی سراسیمه شد و هراسان دنبال راه فراری می گشت.

زن صندوقی را در گوشه ی اتاق به او نشان داد و گفت که در آن صندوق برود تا او کسی را که در زده،دست به سر کند و برگردد،تا دوباره با هم به عیش و خوشی مشغول شوند.قاضی به صندوق رفت و زن در آن را بست و رفت تا در را باز کند.در را باز کرد و جوحی فریاد زنان و خشمگین وارد شد.

تا پا به اتاق گذاشت،با همان خشم گفت:ای زن!من چیزی ندارم که فدای تو کنم.تو هم در این همه سال،چه بهار باشد و چه پاییز،وبال گردن من بوده ای.زبان درازی کردی،گاهی به من می گویی مفلسی،اما بدان که من بی گناهم و هیچ تقصیری به گردن ندارم.مفلسی من از خداست.

من از مال دنیا،تنها همین صندوق را دارم که شک همه را برانگیخته است و همه خیال می کنند که من پول و طلا در آن گذاشته ام.ظاهرش خیلی خوشگل است.اما چیزی در آن نیست.من فردا این صندوق را می برم سر بازار می سوزانم تا مسلمان و گبر و یهودی بدانند که در این صندوق فقط لعنت وجود دارد.زن گفت:از این کار صرف نظر کن.چرا می خواهی صندوق را بسوزانی؟

جوحی قسم خورد که صندوق را می سوزاند.زن هم ساکت شد.صبح زود،جوحی حمالی آورد و صندوق را بر پشت او گذاشت.حمال در راه می رفت و قاضی از ترس آرام آرام او را صدا زد.حمال به چپ و راست نگاه کرد تا ببیند که صدا از کجا می آید.با خود فکر کرد که این ندای غیبی است یا پریان او را صدا می زنند.اما صدا پی در پی به گوش می رسید.حمال خوب دقت کرد و دید که صدا از درون صندوق می آید و صدای غیبی و پریان نیست.

قاضی به حمال گفت:ای مرد!من قاضی هستم.زود نایب مرا خبر کن تا بیایید و این صندوق را از این نادان بخرد.بعد صندوق را سر بسته به خانه ببر.حمال صندوق را در سر بازار به زمین گذاشت و به شتاب رفت و نایب قاضی را خبر کرد.نایب قاضی زود خود را به سر بازار رساند و به جوحی گفت:این صندوق را چند می فروشی؟جوحی گفت:مشتری ها نهصد دینار می دهند،اما من کم تر از هزارتا نمی فروشم.

نایب قاضی گفت:ای مرد بی سر و پا!شرم داشته باش.قیمت صندوق معلوم است.جوحی گفت:خوب نیست مال را ندیده بخری.من سر صندوق را باز می کنم.اگر هزار دینار ارزش نداشت،آن را نخر. چرا ندیده و نشناخته معامله بکنیم.نایب قاضی گفت:نه.لازم نیست در صندوق را باز کنی.همین طور می خرمش.اما با من بساز. نایب قاضی پول را به جوحی داد و به حمال دستور داد که صندوق را بردارد و با او برود.به این صورت جوحی به پول رسید و قاضی هم نجات پیدا کرد.

یکسال بعد

سال دیگر باز جوحی فقیر و بی پول شد. دوباره رو به زنش کرد و گفت:ای زن!تو بازی را خوب بلدی.امسال هم برو سراغ قاضی و از دست من شکایت کن تا امسال هم او را تیغ بزنیم و پولی از او بگیریم.زن جوحی تا این را شنید،چادر به سر کرد و با گروهی از زنان به نزد قاضی رفت. این بار زنی مترجم او شده بود و به جای او حرف می زد تا قاضی او را نشناسد و به یاد بلائی نیفتد که او سال گذشته به سرش آورده بود.

زن از گوشه ی چادر ابرو به قاضی نشان می داد.قاضی تا حرف های زن مترجم را شنید و اشاره ی ابرو او را دید،گفت:برو طرف شکایت را بیاور تا داد تو را از او بگیرم.زن رفت و جوحی را آورد.قاضی که پیش تر جوحی را ندیده بود و در آن واقعه هم در صندوق زندانی بود،جوحی را نشناخت.پس رو به جوحی کرد و گفت:چرا نفقه ی این زن را نمی دهی؟جوحی گفت:من مطیع شرعم،اما مفلس و فقیرم و میان شش و بش مانده ام.

قاضی خوب دقت کرد جوحی را از صدایش شناخت و گفت:ای حقه باز!این شش و بش را سال پیش با من بازی کردی و من به تو باختم.اما امسال نوبت من است.برو این قمار را با کس دیگری شروع کن.قاضی این را گفت و جوحی و زن را از درگاه خود بیرون کرد.