//
کد خبر: 439819

حکایت جالب ازدواج دختر پادشاه و دزد زیرک

حکایت جالب دختر و دزد زیرک را با هم می خوانیم.

در روزگار قدیم دزد خیلى زیرکى بود که تمام مردم شهر از دستش به تنگ آمده بودند. روزى با رفیقش قصد خزانهٔ پادشاه کردند. دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ بالاى بام خزانه، آویزان کرد تا با پرشى خود را به کف خزانه برساند. مأمورانى که داخل خزانه بودند تا پاهاى مرد آویخته را دیدند، به آن چسبیدند و کش و واکش از بالا و پائین خزانه در گرفت.

دزد زیرک که دید نمى‌تواند رفیقش را بالا بکشد، شمشیر کشید و سر او را از تن جدا کرد و با خود برد. مأموران ماندند و یک دزد بى‌سر! فورى به پادشاه خبر دادند. پادشاه فکرى کرد و گفت: 'جنازه را بر سر راه بگذارید هر کس آمد و بر آن گریه کرد دستگیرش کنید و به اینجا بیاورید.'

دزد به خانه برگشت و ماجرا را براى زن رفیقش تعریف کرد.

زن گفت: 'من باید بروم بر جنازه شوهرم گریه کنم.' دزد زیرک گفت: 'اگر این کار را بکنی، دستگیرت مى‌کنند.' اما زن طاقت از دست داده بود و اصرار مى‌کرد که: 'نه، من حتماً باید بروم.' دزد که چنین دید، گفت: 'یک کاسه آش بردار و با خودت ببر. وقتى به جنازه رسیدى کاسه آش را بر زمین بینداز و به بهانهٔ کاسه شکسته و آش ریخته سیر و پر گریه کن.' زن کاسه آش را به‌دست گرفت و به سمت جنازه شوهرش رفت.

به جنازه که رسید کاسه را به زمین انداخت و نشست به گریه کردن. مأموران پادشاه آمدند که: 'چرا گریه مى‌کنی؟' زن گفت: 'براى کاسه و آشم.' گفتند: 'ما به تو یک کاسه دیگر پر از آش مى‌دهیم.' گفت: 'نه، من فقط کاسه و آش خودم را مى‌خواهم.' مأموران رهایش کردند. زن تا غروب گریه کرد و به خانه برگشت. به پادشاه خبر دادند که کسى بر سر جنازه گریه نکرد.

شاه دستور دادن جنازه را دفن کنند. اما باید فکرى به حال دزد مى‌کرد این بود که گفت: 'در تمام شهر سکه بریزید، هر کس کمر به برداشتن سکه خم کرد، بگیریدش.' دزد زیرک گیوه‌هایش را ترفه (قره قوروت) مالید و شروع کرد به راه رفتن در کوچه، سکه‌ها به گیوه مى‌چسبید و هر وقت ته گیوه از سکه پر مى‌شد به بیرون شهر مى‌رفت و سکه‌ها را در جیبش مى‌ریخت.

تا غروب هر چه سکه بود برداشت بى‌آنکه یک دفعه کمر خم کند. شب مأموران به پادشاه خبر دادند که کسى براى برداشتن سکن خم نشد، اما سکه‌ها نیست شده. پادشاه این‌بار دستور داد تا چهل شتر با بار جواهر در کوچه‌ها رها کنند، بلکه دزد پیدا شود.دزد زیرک طورى‌که کسى متوجه نشود یکى از شترها را به خانه‌اش کشاند و کشت. غروب سى و نه شتر برگشتند. مأموران هر چه گشتند شتر گمشده را پیدا نکردند. پادشاه که چنین دید گفت: 'چهل پیرزال به در خانه‌ها بفرستید، بلکه برگه و نشانى از شتر در جائى پیدا کنند.' چنین کردند.

یکى از پیرزال‌ها به در خانهٔ دزد رفت و به مادر دزد گفت: 'پسرم مریض استو طبیب گوشت شتر تجویز کرده است اگر دارى قدرى به من بده.' مادر دزد دلش سوخت و رفت تکه‌اى گوشت شتر براى او آورد. پیرزال خوشحال از پیدا کردن نشانه داشت مى‌رفت که دزد زیرک سررسید، او را به خانه برد تا گوشت بیشترى به او بدهد.

اما سرش را برید و یک دستش را از تن جدا کرد. مأموران بعد از برگشتن سى و نه پیرزال خیلى به‌دنبال یک نفر گمشده گشتند اما او را نیافتند.پادشاه که خیلى کلافه شده بود، این‌بار دخترش را به بیابان فرستاد تا در آنجا چادر بزند، بلکه دزد به سراغ او برود و گرفتار شود. دزد هم همان شب اول به سراغ چادر دختر رفت. یک مشک آب و دست پیرزن را هم با خود برده بود.

دختر پادشاه دزد را گرفت. بعد از مدتى دزد بلند شد. دختر گفت: 'کجا؟' دزد گفت: 'مى‌روم بشاشم.' دختر گفت: 'همین‌جا کارت را انجام بده.' دزد گفت: 'چیه؟ مى‌ترسى فرار کنم، بیا دست مرا بگیر، من همین بیرون در مى‌شاشم و برمى‌گردم.' بعد دست پیرزن را که به مشگ بسته بود در دست دختر گذاشت و خودش بیرون رفت و از بیرون چادر با سوزنى زیر مشک را سوراخ کرد، آب بیرون جست و صداى آن به دختر این گمان را مى‌داد که دزد مشغول شاشیدن است. اما هر چه گشت صدا قطع نشد.

دختر گفت: 'چه خبرته؟ دستم خسته شد، زود کارت را تمام کن.' بعد دستى را که در دستش بود کشید، مشک وسط چادر افتاد و دختر فهمید که دزد با زرنگى فرار کرده است.

پادشاه اعلام کرد اگر دزد خودش را معرفى کند به او جایزه مى‌دهد، دخترش را هم به عقد او درمى‌آورد. دزد خودش را معرفى کرد، پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند.