روایت تلخ یک افغان از یک روز زندگی در ایران
بارها رسانهها به مشکلات اتباع ساکن در ایران پرداختهاند؛ از چالشهای تحصیل کودکان تا داشتن حساب بانکی و رفتارهای سلیقهای که گاه با آن روبهرو میشوند.
درد دلهای یک جوان افغانی ساکن ایران را منتشر کرده است. او نوشته است:«من حدود 15 سال است که با خانواده در ایران زندگی میکنم. معمولا آدمها به اجباری دست به مهاجرت میزنند و با وجودی که آن روزها سنوسال کمی داشتم، در خاطرم است که با چه سختی وطن اولمان را ترک کردیم. حالا من 21 سال دارم و خواهر کوچکم چهار سال. شاید بتوانم بگویم که خانواده فرهیختهای دارم. از کودکی مادرم را کتاببهدست در خاطر دارم و پدرم هم روزگاری معلم بوده است. با این حال خیلی وقتها در خیابان یا محل کار به دلیل افغانستانیبودنم با بیاحترامیهایی روبهرو میشوم که تا روزها دلگیرم میکند.
البته باید بگویم در جمع دوستانم همیشه خودم هستم؛ دوستان ایرانی عزیزی که همیشه پشت من بودند و با هر رفتار نژادپرستانه در اطرافم جنگیدند تا از من محافظت کنند. حتی مادر و پدرم دوستان ایرانی دارند که همیشه برای ما قابل احترام بودند. هر میهمانی که خانه ما میآید، پدر کتاب حافظ را میآورد و شروع به خواندن چند بیت از آن میکند. خلاصه من در چنین خانوادهای زندگی کردم. با این وجود، گاهی بیاحترامی و تحقیرهایی را تجربه میکنم که حتی در خانه هم آنها را بازگو نمیکنم.
برای مثال همین خرید بلیت مترو در اغلب مواقع برای من یک دردسر است. حساب بانکی من که با آن پول جابهجا میکنم یا حقوقم به آن واریز میشود، برای دوست ایرانیام است. هفته قبل وقتی وارد متروی ایستگاه میرزای شیرازی شدم و خواستم بلیتم را شارژ کنم، متوجه شدم تاریخ انقضای کارتم روز قبل بوده است. در این شرایط تنها چارهای که داشتم این بود که با پول نقد بلیت تهیه کنم. فردی که آن طرف باجه بود، گفت فقط با کارت بانکی باید بلیت تهیه کنم. همان موقع مسافری در حال کارتکشیدن بود، خود کارمند مترو گفت برای ایشان هم کارت میکشید؟ بهراحتی گفت نه و رفت. من رفتم و کناری ایستادم، ولی دیرم شده بود. به چند مسافری که در حال خرید بلیت بودند، میگفتم پول نقد بگیرند تا برای من هم بلیت بخرند. خیلی حال روحیام خراب شده بود. به خودم گفتم چرا باید به خاطر نژادم، ملیتم و ظاهرم با من شکل دیگری رفتار شود؟ از نداشتن حساب بانکی تا هر چیزی که بعد از آن برایم پیش میآید.
واقعا دلم میخواست به خانه برگردم، اما نمیشد. به یکی از مأموران مترو ماجرا را گفتم و برایم گیت را باز کرد. بعد از کارم هم دوستانم دنبالم آمدند و کمکم کردند. یعنی من هم رفتارهای خوب میبینم و هم بد، ولی همیشه در پس همه این سالها زندگی در ایران یک چرای بزرگ همراهم بوده است؛ چرا ما با بقیه فرق داریم؟