//
کد خبر: 459450

حکایت ماهی و زن حریص| ماهی جادویی و سرنوشت شوم زنی که سیری ناپذیر بود

حکایت جالب ماهی و زن حریص و سرنوشت شوم زنی که سیری ناپذیر بود.

در زمان‌هاى خیلى قدیم، مرد ماهیگیرى بود که زندگیشو از صید ماهى گذران مى‌کرد. خودش بود و زنش، تو یه خرابه هم زندگى مى‌کردن. یه چادرى زده بودن تو یک خرابه و زندگى مى‌کردن. مرد روزا مى‌رفت کنار دریا ماهى مى‌گرفت. ماهى رو مى‌برد بازار مى‌فروخت و خرج رو اداره مى‌کرد. زنشم تو همون چادرى که زده بودن نشسته بود ریسندگى مى‌کرد، نخ مى‌ریسید.

یه روز مرد ماهیگیر مثل روزاى گذشته رفت کنار دریا. او یکى از این قایقاى خیلى کوچیک داشت. قایق رو سوار شد و رفت کمى جلوتر و شروع کرد ماهى گرفتن. از صبح تا غروب هر چى قلاب انداخت، تور انداخت ماهى صید نکرد.

وقتى مى‌خواست دیگه بیاد خیلى ناراحت بود از اینکه امروز هیچ ماهى صید نکرده. آخرین تورشم انداخت و وقتى تور رو کشید بالا، دید یه ماهى طلائى‌رنگ خیلى قشنگ داخل تورش هست.

خیلى این ماهى قشنگ بود، آنقدر ماهى قشنگ بود که آدم دلش نمى‌اومد به هیچ قیمتى این ماهى رو از دست بده. ماهى را وقتى از آب آوردش بالا، زبان درآورد و حرف زد.

گفت: ‘اى مرد ماهیگیر، تو منو آزاد کن، هر چى بخواى در عوض بهت مى‌دم. فقط روزا یک کمى از میوه‌هاى روى زمین داخل سبد بریز براى من بیار، بگو ماهى بیا که آوردم پیغامى تو رو. من هر جائى که باشم سر از آب بیرون مى‌کنم و هر چى بخواى بهت مى‌دم.’ مرد ماهیگیر با تعجب که چرا ماهى حرف مى‌زنه، حالا که ماهى حرف زده قیمتش خیلیه.

پیش خودش گفت: اگر این ماهى رو من ببرم بازار خوب مى‌خرن. اما من اگر این ماهیو از دست بدم، اشتباه کردم و حتماً این ماهى منو گول مى‌زنه.

خلاصه، مونده بود توش که این ماهى را آزاد کنه، یا نه. فکر مى‌کرد با خودش. تا بالأخره در اثر اصرار زیاد ماهی، ماهیگیر تصمیم گرفت که این ماهى را آزاد کنه. گفت: ‘ماهى یادت باشه که به من قول دادی.’ ماهى گفت: ‘خاطرت جمع باشه، فقط کارى که من مى‌گم انجام بده، من هر کارى بخواى برات مى‌کنم.’

مرد ماهى را دوباره رها کرد و دست خالى اومد طرف خونه، همون چادرى که نشسته بودن. اومد اونجا و زنش گفت: ‘چیزى نخریدى امشب، چیزى نیاوردی؟ انگار تورتم که چیزى توش نیست. اون صندوقیم که داشتی، چیزى توش نیست، مگر کار نکردى امروز؟ مگر سر کار نبودی؟’ و هى گفت و گفت تا اینکه سکوت مرد شکست و گفت: ‘چرا، سر کار بودم اما ماهى صید نکردم. وقتى مى‌خواستم بیام آخرین تورى که انداختم یه ماهى طلائى‌رنگ قشنگ اومد و صحبت کرد.’ و داستانو براى زنش تعریف کرد.

زنش گفت که: ‘تو خیلى اشتباه کردى که اون ماهى را رها کردی. اون ماهى خیلى ارزش داشته و از ما اون ماهىُ خوب مى‌خریدن.’ ماهیگیر گفت: ‘اون به من این‌طورى گفته و من پیش خودم گفتم، من که ماهى نگرفتم، این یه ماهى رو هم فکر مى‌کنم که آخر سر صید نکردم، فردا مى‌رم ببینم اون به قول خودش وفا مى‌کنه یا نه؟’

زنش گفت: ‘خوب، فردا برو و بگو اگه راست مى‌گى یه خونه به ما بده. اون که گفته هر چى بخواى من بهت مى‌دهم، ما توى چادر نشستیم، توى خرابه.’ مرد گفت: ‘زن، آخه اون ماهى که نمى‌تونه خونه به ما بده. حالا منظورش این بوده که یه چیزائى مثلاً جزئى اگر بخوایم به ما مى‌ده.’ زن گفت: ‘نه شما برو و بهش بگو کارت نباشه.’

صبح زود ماهیگیر اومد دم دریا یه سبد از میوه‌هاى روى زمین برد. سوار قایقش شد، یه مقدار رفت جلو و گفت: ‘ماهی! ماهی! بیا که آوردم پیغامى تو رُ.’ ماهى سر از آب بیرون کرد. گفت: ‘چیه مرد ماهیگیر؟ چى مى‌خواهی؟’

مرد گفت: ‘اى ماهی، من خودم مى‌دونم که چیز بزرگى من از شما مى‌خوام، ولى زنم بهم گفته که برو و بگو یه خونه به ما بده.’ و اون میوه‌ها را ریخت براى ماهى داخل دریا. ماهى گفتش که اى مرد ماهیگیر، برو زنت همون جا تو یه خونه نشسته.

ماهیگیر خیلى تعجب کرد که آخه چطور مى‌شه همچین چیزى با عجله اومد رفت دید بله، زنش تو یه خونه نشسته. گفت: ‘خوب، زن دیدى کارمون درست شد و ما تا آخر عمر هم نمى‌توانستیم خونه بخریم.

دیگه هیچى از این خدا نمى‌خوایم.’ زن ماهیگیر گفتش که تازه شانس رو به ما کرده. وقتى انسان بخت مى‌آد در خونشو مى‌زنه، باید استفاده کنه. خونه‌رم مى‌گفتى نه، به من نمى‌ده، ولى داد. برو بگو یه خونه دو طبقه به ما بده که بتونیم یه طبقشم اجاره بدیم و درآمدى داشته باشیم.

ماهیگیر هى گفت: ‘زن! ناشکرى نکن، خدا را شکر کن که این خونه را داری، ما تا آخر عمرمون هم نمى‌تونستیم همچین خونه‌اى تهیه کنیم، آخه این چه حرفیه مى‌زنی؟’ زن گفت: ‘این که من بهت مى‌گم برو بگو.’

مرد ماهیگیر اومد و رفت و رفت دوباره کنار دریا. سوار اون قایق شد و رفت یک کمى جلوتر و دوباره گفت: ‘ماهی! ماهی! بیا که آوردم پیغامى تو رو’ ماهى دوباره سر از آب بیرون کرد، گفت: ‘چیه مرد ماهیگیر؟’ ماهیگیر گفت که: ‘همسرم گفته که یه خونه دو طبقه به من بده.’ گفت: ‘باشه، برو زنت تو خونه دو طبقه نشسته.’

ماهیگیر خوشحال شد و اون میوه‌ها رو هم براش ریخت توى آب. رفت دید بله، زنش توى خونهٔ دو طبقه نشسته. خیلى خوشحال شد. گفت: ‘خب زن، اینم خونه دو طبقه، خدا واقعاً ما رو دوست داره که یه همچین لطفى در حق ما کرده، دیگه هیچى نمى‌خوایم از این دنیا!’

زن دوباره چون خیلى طمع داشت گفت که اِ مرد، حالا که قرار این به ما هر چى مى‌خوایم بده، بذار ما هر چى مى‌خوایم ازش بگیریم. اگر قرار بود به حرف تو گوش بدم که تو همون خونه رو هم مى‌گفتى نه. ولى دیدى که الان خونه دو طبقه داریم.’

هر چى مرد گفت: ‘زن بسه دیگه.’ اما زن گفت: ‘نه، برو بگو که به ما ماشین(واژه ماشین نمونه‌اى دیگر از تأثیر فرهنگ نو و سبک جدید در روایت‌هاى قصه‌هاى عامیانه است.) و اثاث خونه و اینا هم بده. ما این چیزا رو هم مى‌خوایم.’

خلاصه، مرد ماهیگیر دوباره اومد دم دریا و یک کمى از اون میوه‌هاى به اصطلاح روى زمینم برد و باز گفت: ‘ماهی، ماهى بیا که آوردم پیغام تو را.’ دوباره چیزهائى که زنش بهش گفته بود اثاث منزل و نمى‌دونم حالا در اون زمان هر نوع ماشینى که بوده، ماشینُ خلاصه گفت اینا رو زنم ازم خواسته. ماهى گفت: ‘عیبى نداره، برو همه اون چیزهائى که مى‌گى داری.’

مرد اومد دید همه اون چیزاى که گفته داره. ولى زنش دوباره قانع نبود، گفت: ‘خوب اصلاً برو اونجا و بگو که من ملکه بشم.’ مرد گفت: ‘زن! تو رو چه به این حرفا، تو هیچى نداشتی، توى چادر زندگى مى‌کردی، الان همه چى داری، چرا آنقدر اذیت مى‌کنی؟ بایستى شکر کنی.’

باز زنش گفت که: ‘هر چى من بهت مى‌گم همون کار رو بکن. تا حالا که گوش به حرف من دادى دیدى که نتیجشم گرفتی. برو و این کار را بکن.’ مرد ماهیگیر خیلى ناراحت بود از این‌که چرا زنش قانع نیست، چرا آنقدر طمع داره.

مرد رفت و دوباره دریا و میو‌ه‌ها رو برد و باز ماهى را صدا کرد و ماهى باز سر از آب بیرون کرد و مرد خواسته‌ش رو گفت. ماهى دوباره گفت: ‘برو زنت ملکه شده.’ ماهیگیر اومد دید بله زنش ملکه شده و چه تشکیلات و چه برنامه‌هائی.

گفت: ‘خوب زن، دیگه چیزى تقاضا نکن. دیگه همه چى داری. من دیگه اونجا نمى‌رم.’ زن دوباره باهاش صحبت کرد و ازش زور شد (پیروز شد) و گفت: ‘حتماً باید بری. باید برى بگى من ملکه ملکه‌ها بشم. یعنى من از همه بالاتر باشم.’ هر چه قدر مرد بهش گفت قبول نکرد.

مرد این‌بار هم خیلى ناراحت اومد دریا و ماهى را صدا کرد و خواسته خانمش رو به ماهى گفت. ماهى یه مقدار صبر کرد و گفت: ‘باشه، برو زنت ملکه ملکه‌ها شده.’ ماهیگیر اومد خونه، دید بله دوباره زنش ملکه ملکه‌ها شده و چه‌قدر ملکه زیر دستش هستند و از این حرفا. گفت: ‘خوب، دیگه به بالاترین مقام رسیدی. دیگه چیزى نمى‌خوای؟’

زن گفت: ‘چرا، یه چیز دیگه هم مى‌خوام.’ گفت: ‘زن، دیگه همه چى داری، دیگه هیچ‌چیز نیست که تو بخواهی.’ زن گفت: ‘برو بگو که خورشید به دستور من باشه. هر وقت من مى‌گم طلوع کنه و هر وقت من مى‌گم غروب کنه.’ مرد خیلى ناراحت شد.

بدنش شروع کرد به لرزیدن. گفت: ‘زن این حرفا رُ نزن. خورشید به فرمان خداست، تو نباید این حرف رو بزنی. تو کفر مى‌گی، این حرف درست نیست.’ زن گفت: ‘حرفى که من بهت مى‌زنم انجام بده.’

خلاصه، مرد خیلى با زنش حرف زد، ولى اون قبول نکرد و مرد اومد دریا. تا اومد دید آب دریا سیاه شده، خیلى هم طوفانیه. فهمید که این دفعه، بادفعه‌هاى دیگه فرق مى‌کنه. هى چندبار اومد، برگرده ولى چون زنش خیلى حاکم بود، تو خونش به اصطلاح زن سالارى بود، مى‌ترسید که بیاد. نشست، یه مقدار اونجا نشست، هى فکر کرد، اما باز آخرش سوار قایق شد، اومد دریا و شروع کرد ماهى رو صدا کردن.

یکى‌ دو بار صدا کرد، ماهى سر از آب بیرون کرد. گفت: ‘چیه مرد ماهیگیر؟ دیگه چى مى‌خوای؟’ گفت که: ‘ماهى نمى‌تونم به زبون بیارم، ولى چاره‌اى ندارم. زنم از من خواسته که خورشید به دستور او باشه.’ تا اینو گفت ماهى رفت زیر آب. یه مقدار طول کشید، بعد سر از آب بیرون کرد. مرد ماهیگیر فهمید که خیلى حرف اشتباهى زده.

مرد ماهیگیر گفت: ‘ماهى جوابى به من ندادی؟’ ماهى گفت: ‘خوب مرد برو زنت تو همون خرابه و تو همون چادرى که قبلاً نشسته بود، اونجا نشسته، چون خورشید فقط به دستور خداوند هست و انسان‌ها آنقدر حریصن، آنقدر طمع‌کار هستن، که هر چیزى رو هم داشته باشن باز یه چیز دیگه‌اى مى‌خوان. تو موقیعت خوبى داشتی، ولى از دست دادی.

برو همون روزگار قبلى که داشتی، همون روزگار نصیبت شده.’ بعد ماهى رفت زیر آب. هر قدر ماهیگیر صداش کرد، گفت: ‘من اشتباه کردم، فقط همون خونه رو به ما بده، ما هیچ‌چیز دیگه نمى‌خوایم.’ ماهى دیگه جوابى بهش نداد.

مرد اومد، دید زنش مثل همون گذشته، تو همون خرابه، تو اون چادر نشسته و داره ریسندگى مى‌کنه. گفت: ‘زن، دیدى خونه‌دار شدی، ماشین، همه چى گیرت اومد، ملکه شدی، ملکه ملکه‌ها شدی، هر قدر بهت گفتم، گوش نکردی؟ حالا بسوز و بساز چون حقته.’

هر قدر زن التماس کرد که برو بگو همون خونه و اینا بده… مرد ماهیگیر گفت: ‘دیگه فایده‌اى نداره، ماهى هم به من گفته دیگه سراغ من نیا.’ قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.