//
کد خبر: 460449

اگر دختر کوچولویم بفهمد چه طور به چشم‌هایش نگاه کنم+ جزییات

برای من تمام دنیا یک طرف، دختر کوچولویم یک طرف ، خجالت می‌کشم چشم در چشم شویم و ... .

کار و بارم بد نبود. یک لقمه نان حلال در می‌آوردم و زندگی ساده و باصفایی داشتیم. قناعت می‌کردیم و روزگارمان خوش بود. تولد دخترم لحظه لحظه زندگی ما را شیرین و زیبا کرد.

با این همه احساس خوشبختی، به خاطر غرور و ندانم کاری به زندگی ام گند زدم.

دو سال قبل  با فردی غریبه آشنا شدم . به محل کارم رفت و آمد داشت. تیپ و قیافه و ماشینی که سوارمی شد گول زننده بود.  رفاقت ما خیلی زود گُل کرد. فکر می کنم یکی از دلایل این رفاقت هم کار راه اندازی بود که برایش می کردم.

 پدرم می‌گفت مراقب زندگیت باش و با این فرد رفت و آمد نکن.

می‌گفتم خانواده ام حسادت می‌کنند و از خودشان بهتر نمی‌توانند ببینند. باروتان می‌شود  سر این موضوع با برادر بزرگم جر و بحث کردم و احترامش را زیر پا گذاشتم.

اوقات فراغتم را بیشتر با او می‌گذراندم . چند بار هم سر از میهمانی هایی در آوردم که اصلا در شآن و جایگاه من نبود.

 نمی‌دانم در این مدت چطور معتادم کرد. بلای خانمان سوزی به جانم افتاد که برایم خیلی گران تمام شد.

همسرم فهمیده بود چه غلطی کرده ام. طفلکی به من دلداری می‌داد و می‌گفت نگران نباش ؛ خوب شد زود فهمیدیم و کمک می‌کنم خودت را پاک کنی.

کلافه و سردرگم شده بودم . از خودم بدم می آمد. یک روز همسرم حرفی زد که انگار آتش به جانم انداختند.

می‌گفت از چند روز قبل  همان رفیق نابابِ منِ بی  سر و پا در فضای مجازی برایش ایجاد مزاحمت می‌کند.

با شنیدن این حرف با این آدم بی اصل و نسب  قطع رابطه کردم و خط و نشان کشیدم دیگر اسم مرا زبان نیاورد.

بعد از این ماجرا من ماندم با درد اعتیاد. هر روز می‌گذشت قیافه‌ام تابلوتر می‌شد.  خرج مواد هم قوز بالا قوز شده بود.

حماقت کردم  از شرکتی که در آن کار می‌کنم دست به سرقت زدم.

یکی دو بار از انبار چند  قطعه کش رفتم. دوربین‌های مداربسته دستم را رو کردند.

کارم به کلانتری کشید. صاحب  کارم آمد و رضایت داد سرم را نمی توانستم بالا بیاورم.

هنوز هم آدم‌های پاک سرشت و والامقام کم نیستند. صاحبکارم می‌گوید تو آدمی خوبی هستی، باید ترک کنی و سایه‌ات روی سر خانواده‌ات باشد.

واقعا خسته شده‌ام و می‌خواهم اشتباهاتم را جبران کنم. فقط نمی‌دانم اگر دختر کوچولویم بفهمد چه طور به چشم‌هایش نگاه کنم.

 هر موقع نقاشی می کردیم من را بزرگ تر از همه می کشید . می گفت بابای من از همه قوی تر است.

با این که هنوز چهارساله نشده، اخم به صورتم ببیند سردرد می شود. شب ها باید با دست های کوچکش صورتم را ناز کند و بخوابد. من فقط به خودم بدی نکردم. حرمت حس پاک دخترم، احترام همسرم و حیثیت یک عمر زندگی آبرومندانه پدرم را شکستم و از همه بدتر به خودم توهین کردم.

اینها را گفتم بدانید بدبختی‌ به همین سادگی سراغ آدم می آید. پدرم راست می‌گفت من مراقب زندگی ام نبودم اگرچه هنوز هم می‌گوید دیر نشده و ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.