کد خبر:
461528
قول آزادی با یک تک گوشت: حکایت خواجه و غلام
حکایت خواجهای که غلامش را با طعامهایی که تهیه میکرد، امیدوار به رهایی کرد، اما سرنوشت چیز دیگری رقم زد.
از بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!