//
کد خبر: 468766

حکایت نان و پنیر و مهمان ناراضی

حکایتی آموزنده از مهمان‌نوازی و قناعت که نتیجه‌ای عجیب داشت.

نقل کرده اند که زمانی که شخصی به مهمانی "سلیمان دارانی" رفت. سلیمان هر چه داشت (نان خشک و نمک) را در اختیار آن شخص قرار داد و از روی عذرخواهی این جمله را به زبان آورد:

گفتم چون بدون اطّلاع و ناگهانی آمدی ایراد نگیر. چون من شرمنده‌ام و نان خشکی بیش ندارم؛ اما با روی خوش از تو پذیرایی می‌کنم.

مهمان وقتی نان را دید گفت: کاش تکه ای پنیر هم بود تا نان را با آن می‌خوردم. سلیمان بلند شد به بازار رفت و عبایش را به گرو داد و بجایش کمی پنیر خرید و برای مهمانش آورد.

مهمان وقتی نان و پنیر را خورد گفت: خدا رو شکر، خدای بزرگ و عزیز، ما را بر آنچه روزی و قسمت ما کرده است قانع و راضی کرده است. سلیمان در جواب گفت: اگر به آنچه خدا داده قانع و راضی بودی الان عبای من در بازار گرو نبود!