//
کد خبر: 469450

راز پنهانی پشت یک خیانت/پایان تلخ یک ماجرای عاشقانه+جزییات

در آغوش پشیمانی، به دنبال راهی برای فرار می‌گردم، اما دریچه‌ای جز اشک وجود ندارد.

در لحظاتی که بیماری همسرش او را به بستر کشانده بود، دلش به سمت وسوسه‌های ممنوعه کشیده شد. خیانتی که در سایه بیماری رخ داد، ریشه‌های زندگی مشترکشان را خشکاند. حالا که پشیمانی جایگزین لذت‌های زودگذر شده بود، تنها با کوهی از پشیمانی و حسرت روبرو بود. خیانت، بهای سنگینی بر او تحمیل کرده بود که با هیچ چیزی قابل جبران نبود."

"در دنیای مجازی، جایی که حقیقت در پس فیلترها پنهان می‌شد، ندیم برایم چون رؤیایی دست‌نیافتنی بود. جوانی جذاب، با چشمانی که مرا به عمق خود می‌کشید. بدون آنکه به او از بندهای زنجیر زندگی مشترکم بگویم، در تاریکی چت‌روم‌ها، رابطه پنهانی‌مان شکل گرفت. هر پیامی که از او می‌رسید، جرقه‌ای در قلبم می‌زد و مرا بیشتر به سمت پرتگاهی می‌کشاند که می‌دانستم سقوطم را رقم خواهد زد."

با “ندیم” در یکی از شبکه های اجتماعی آشنا شدم ظاهر جذابی داشت و از من جوانتر بود. به او در مورد تاهلم چیزی نگفتم و تبادل پیام و ارتباط تصویری بین ما آغاز شد. مدتی که از این ارتباط پنهانی گذشت،  ندیم پیشنهاد داد برای دیدنش به تهران بیایم. برای همسرم که در بستر بیماری بود بهانه‌ای تراشیدم و راهی تهران شدم.

ندیم مرا با خود به خانه‌ای در یکی از محلات شمال تهران برد. او و برادرش در آن محله سرایدار خانه‌های گرانقیمت بودند. او چندین روز مرا در آنجا نگه داشت و به مدیر ساختمان هم؛ مرا به عنوان همسرش معرفی کرد. باورم شده بود که این رابطه برای او نیز جدی می باشد و کلی برنامه توی ذهنم چیدم که چطور طلاق بگیرم و با ندیم ازدواج کنم. بدون احساس تعهد به همسر بیمارم که در خانه بی خبر از همه جا انتظارم را می کشید روزها با ندیم ماندم و تن به خواسته‌هایش دادم.

در شلوغی بازار، قلبم از ذوق می‌تپید. ندیم قول داده بود هدیه‌ای برایم بخرد. در مقابل مرکز خرید بزرگ، منتظرش ایستادم. هر لحظه به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چه هدیه‌ای برایم خریده است. اما زمان می‌گذشت و از ندیم خبری نبود. تلفن همراهش خاموش بود. ناگهان احساس کردم در دریایی از جمعیت غرق شده‌ام. تنهایی‌ای که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم، سراسر وجودم را فرا گرفت. انگار یک اسباب‌بازی بودم که پس از مدتی بازی، کنار گذاشته شده بودم."،بله ندیم مرا رها کرده بود و متاسفانه از محل اقامتش هم آدرس دقیق نداشتم چرا که آن چند روز در خانه بودم و اولین باری بود که به همراه ندیم به بیورن خانه رفته بودیم.

"عشق، یا شاید بهتر است بگویم، وسوسه‌ای که به جای عشق در قلبم ریشه دوانده بود، مرا به ورطه‌ای کشاند که هیچ بازگشتی از آن نبود. وقتی به شهرم برگشتم، دنیا به رنگ سیاه و سفید دیده می‌شد. پشیمانی، مثل خاری در قلبم فرو رفته بود و هر لحظه عذابم می‌داد. در آخرین لحظات زندگی همسرم، من کجا بودم؟ در آغوش کسی که مرا تنها یک وسیله می‌دانست. حالا که او رفته بود، تنها مانده بودم با کوهی از پشیمانی و حسرت."