دزدی درویش: حکایتی از عدالت و شفاعت
حکایت حاضر، نمونهای بارز از داستانهای کوتاه و آموزندهی سعدی است
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
حاکم فرمود که دستش ببُرند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم.
گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نتوان گذاشت.
گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ : هر چه درویشان راست وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت پس ملامت کردن گرفت که:
دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟!
گفت: ای خداوند! نشنیدهای که گفته اند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده****دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
حکایت به زبان ساده تر:
برای یکی از درویشان مشکل مالی پیش آمد . از خانه دوستش گلیمی را دزدید ! حاکم شرع دستور داد :" دست او را (دزد) را ببرند ." صاحب گلیم گفت :" من او را حلال کردم و از حقم می گذرم! " حاکم شرع گفت :" حتی با شفاعت و گذشت صاحب گلیم از حق خود باید دست دزد بریده شود ! صاحب گلیم گفت :" درست می گویی ، اما اگر کسی مال وقف شده ای را بدزدد ، حد شرعی برای جرم او قطع کردن دستش نیست ! من درویش هستم و تمام دارایی هایم وقف نیازمندان و افراد محتاج است ! حاکم شرع دستور رهایی دزد را داد و درویش را برای دزدی سرزنش کرد ! به دزد گفت :" در این شهر بزرگ این همه خانه وجود دارد ، چرا از خانه این دوست بینوای خود دزدی کردی ؟! " دزد گفت:" ای قاضی می گویند : خانه ی دوستت خود را خالی کن اما دست نیاز جلو دشمن دراز مکن ! در دچار سختی و مشکل شدی ، در برابر دشمن اظهار ناتوانی مکن .