حکایت جالب دردهای پیرمرد و پاسخهای طبیب
پاسخ تکراری طبیب به شکایتهای پیرمرد
پیرمردی نزدِ طبیبی می رود تا دردهای خود را درمان کند . پیرمرد می گوید : من از ناحیه مغز احساسِ ناراحتی می کنم : آقای طبیب ، علّتِ آن چیست ؟
طبیب : علّتِ آن از پیری است .
پیرمرد : چشمانم هم تار شده است .
طبیب : آن هم از پیری است .
پیرِمرد : کمرم نیز درد می کند .
طبیب : آن هم از پیری است .
پیرِ مرد : هر چه می خورم هضم نمی شود .
طبیب : ضعف دستگاهِ گوارشی نیز علّتش از پیری است .
پیرِ مرد : موقعی که می خواهم نَفَس بکشم ، نَفَسم بند می آید .
طبیب : آن هم از پیری است .
در این هنگام پیرِ مرد از کوره درمی رود و به طبیب می گوید : ای احمق تو با آن همه اسم و رسم فقط همین یک جمله را یاد گرفته ای که برای هر مرض و دردی بگویی : علّتِ آن از پیری است ؟
طبیب می گوید : ای پیرِ مرد نگفتم تمامِ ناراحتی های تو از پیری است . اکنون بدان که همین عصبانیتِ تو هم از پیری است .
مولانافرمود که آدمی به دورانِ پیری و فرتوتی توانِ جسمی و فکری خود را از دست می دهد و اینک در حکایت پیرمرد و طبیب این معنا را به صورتِ طنزآمیزی بسط می دهد . البته مولانا مرحلۀ پیری را که پدیده ای طبیعی است مضحک و خنده انگیز نمی شمرد بلکه ضعفِ اخلاقی ناشی از خودپسندی و برنتابیدن سخن راست و درست را می نکوهد . « برنتابد دو سخن ، زو قَی کند » امّا مولانا در انتها حسابِ پیران روشن ضمیر را از دیگر پیران جدا می کند و می گوید : اینان ، صورتاََ سالخورده و سیرتاََ تازگی و طراوت کودکان را دارند و این خاصیتِ نورِ ایمان و درخشش ایقان است که دل را به حیات طیّبه زنده نگه می دارد .