//
کد خبر: 476525

حکایتی جالب درمورد جوانی که عاق مادر زبانش را بند آورد!

وقتی جوانی در بستر مرگ نتوانست شهادتین بگوید، پیامبر خدا(ص) به دنبال علت رفت

جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن‎: لااله الاا... بند آمد. نزد پیغمبر خدا(ص‎) آمدند و جریان را گفتند: آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت‎.

پیغمبر خدا(ص‎) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد ولی زبان او باز نشد. رسول خدا(ص‎) فرمود: آیا این جوان نماز نمی‎خوانده و روزه نمی‎گرفته است‎!؟

گفتند: بله نماز می‎خواند و روزه می‎گرفت‎.

حضرت فرمود: آیا مادرش وی را عاق نموده‎؟

گفتند: بله‎.

حضرت فرمود: مادرش را حاضر کنید! رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود.

پیامبر خدا(ص‎) به پیرزن فرمود: پسرت را عفو کن‎.

گفت‎: عفو نمی‎کنم چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه در آورده است‎.

رسول خدا(ص‎) فرمود: بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.

پیرزن گفت‎: برای چه می‎خواهید؟

حضرت فرمود: می‎خواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم‎. پیرزن گفت‎: او را عفو کردم‎! آیا او را مدت نه ماه برای آتش حمل نمودم‎! آیا او را مدت دو سال برای آتش شیر دادم‎! پس ترحم‎ مادری من کجا رفته است‎.

در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت‎: اشهد ان لااله الاا... زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد. پس خدایی که رحمان و رحیم است چگونه اجازه می‎دهد، شخصی را که مدت هفتاد سال‎ به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.