حکایت غلام و سگ گرسنه
فقر مادی لزوماً به معنای فقر روحی نیست. حکایت غلام سیاهپوست، این حقیقت را به زیبایی به تصویر میکشد.
عبدالله جعفر، در راه مسافرت ، نیمه روزى به روستائى رسید و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزدیکى آن دید.
تصمیم گرفت پیاده شود و چند ساعت در آن باغ بیاساید. مالک باغ خود در روستا زندگى میکرد ولى غلام سیاهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت کند.
عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسید،
عبدالله دید که غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرص نان بود.
هنوز لقمه اى نخورده بود که سگى داخل باغ شد و نزدیک غلام آمد، او یکى از قرص هاى نان را بسویش انداخت و سگ گرسنه با حرص آنرا بلعید و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد.
او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنکه خود چیزى خورده باشد جمع کرد.
عبدالله که ناظر جریان بود از غلام پرسید جیره غذائى شما در روز چقدر است ؟ جواب داد همین سه قرص نان که دیدى .
گفت پس چرا این سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذایت را به او خوراندى ؟
غلام در پاسخ گفت :
آبادى ما سگ ندارد، میدانستم این حیوان از راه دور به اینجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد کردن و محروم ساختن چنین حیوانى گران و سنگین بود عبدالله پرسید پس تو خود چه خواهى کرد؟
جواب داد امروز را به گرسنگى میگذرانم .
جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سیاه مایه شگفتى و حیرت عبدالله جعفر شد و در وى اثر عمیق گذارد.
براى آنکه عملا او را در این کرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشویق کرده باشد آنروز جدیت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خریدارى کرد.غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشید.