از حمالی تا رمالی: حکایت عجیب و غریب یک مرد سادهدل
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد. یک روز زنش هوس حمام کرد، پا شد بقچه کرباسیش را برداشت، و لباس کهنهی وصله دارش را که شسته بود توش گذاشت که وقتی از حمام میآید بپوشد.
اتفاقاً حمام خلوت بود، این آمد سربینه[رخت کن حمام] لباسهایش را کند روی یک لنگی گذاشت، مَشرَبه[ظرفی بزرگ و معمولاً مسی] و گِل سر شور و سنگ پا را برداشت و رفت تو حمام پایین خزینه روی سکو نشست و بنا کرد دست و پایش را ساییدن. یک دفعه درِ حمام به هم خورد، بیا و برو و های و هوی راه افتاد. چه خبر است؟ هیچ چیز! زن رمال باشی، حمام آمده. هنوز وارد حمام نشده یک مَجمعهی مسی بزرگی آوردند برای نشستن، بعد زن رمال باشی با اِهِن و تُلُپ وارد شد، سه چهار خدمتکار هم عقب سرش وارد شدند. زن حمال دید زن رمال باشی یک شکم دارد مثل خمرهی رنگرزی و سر و گردنش مثل دیو، پاهاش مثل ستون سنگ سیاه، دهن گالهی دولابی، گوش لنگهی کفش کهنه، رنگ و رخ تا دلت بخواهد چرک تاپ. اما از فیس و افاده نگو، خیال میکرد که آسمان سوراخ شده این افتاده پایین. دید استاد و کیسه کش و اهل حمام چه حرمتی بهش میگذارند. زن حمال با خودش گفت: «خدایا یک مثقال بخت و اقبال هم میخواستی نصیب ما کنی. آخر چی چی دارد که این قدر به خودش مینازد؟» خلاصه ماتش برده بود. کارهایش را کرد و آمد بیرون، رفت سراغ اسباب و بقچهاش دید نیست. درست نگاه کرد دید پایین بینه افتاده و یک طرفش تر شده است. از وردست زن استاد پرسید: «بقچهی مرا کی پایین انداخت؟» گفت: «زن رمال باشی. وقتی آمد تو جامه کن رختهایش را دربیاورد چشمش به بقچهی تو خورد، پرسید: «این مال کیست؟» گفتند مال زن یک حمال است. یک خُرده غُر و لُند کرد و با پاش زد انداخت پایین. زن استاد هم تا او سر حمام بود جرأت نکرد آن را بگذارد بالا، من هم یادم نبود.» زن حمال آهی کشید و رختهایش را پوشید و رفت خانه.
شب که شوهرش آمد، بنای بد اخلاقی را گذاشت و تفصیل حمام را براش گفت و گفت: «یا تخته رمالی یا طلاق و آزادی.» یعنی اگر میخواهی زن و شوهر باشیم و آفتاب خانهی تو به تن و بدن من بخورد باید دست از حمالی برداری و رمال بشوی. حمال گفت: «زن! خدا عقلت بدهد، مگر من میتوانم رمال بشوم؟ من سواد ندارم، علم ندارم، چطور رمالی کنم؟» گفت: «حرف همان بود که زدم. اگر نمیتوانی رمالی کنی مرا طلاق بده بروم زن یک رمال بشوم، من هم کنج دلم هزار جور هوس و آرزوست. زنیکه با آن ریخت عجیبش زن رمال باشی است و به زمین و آسمان فیس میکند. من به این خوشگلی شوهرم حمال باشد الاولله که باید بروی رمال بشوی و یا طلاقم بدهی.»
حمال دید سُمبهی زنش پر زور است و حرف حساب به خرجش نمیرود. دوستش هم دارد و نمیتواند بگذرد. مجبور شد. فردا پشته و طناب حمالی را فروخت؛ یک صفحهی برنجی و یک رمل خرید و رفت کنار شهر، تو محلههای خلوت پشت و پسلهها، یک دکه گرفت. هنوز ننشسته بود که دید دو سه نفر قاطرچی وارد دکه شدند و سلام کردند و گفتند: «آی رمال باشی، ما قاطردارهای شاه هستیم از بیرون میآمدیم یکی از قاطرها که بارش اسباب نقره بود گم شده، رمل بیانداز ببین کجاست؟» حمال دید اصلاً رمل نمیتواند بیندازد نمیداند چه جور دست بگیرد. پیش خودش گفت دو سه پهنا باد [سکهی کم ارزش] از اینها میگیرم و تو سنگ و کلوخشان میاندازم. گفت: «می دانید چه کار باید بکنید؟ باید دو سیر نخودچی کشمش بخرید یکی جلو بیفتد، یک نخودچی و یک کشمش دهنش بگذارد تا قاطر پیدا بشود.» قاطرچی ها خوشحال شدند و پا شدند یک خرده پول سیاه به این دادند و گفتند: «وقتی قاطر پیدا شد پاداش حسابی تو را میدهیم.» نخودچی و کشمش را گرفتند و یکیشان جلو افتاد دانه دانه یکی از این یکی از آن دهنش گذاشت تا رسید بیرون شهر تو یک خرابهای، یک دفعه دیدند قاطر آنجاست و دارد تو خرابه پوز به علف می زند. (حالا نگو راه را گم کرده آنجا سر درآورده.) خوشحال شدند و آمدند به سراغ حمال. این تا از دور اینها را دید که دارند میآیند به طرفش، دلهره گرفت که الان میآیند و داد و بیداد راه میاندازند که تو را چه به رمالی. برو همان حمالیت را بکن. در فکر جوابی بود که به ایشان بدهد که دید آمدند تو، خندان دوتا اشرفی طلا گذاشتند جلوش که این هم شیرینی شما، هنوز نخودچی کشمش تمام نشده بود که قاطر را تو خرابه پیدا کردیم. حمال خوشحال شد و غروب دکه را بست و رفت به طرف خانه و شرح حال را برای زنش گفت. زن گفت: «نگفتم برو رمالی کن؟ دیدی هر روز از صبح تا غروب بارکشی میکردی آخر سر، دوتا پهناباد به زور گیرت میآمد. اما امروز رفتی، مثل آدم گرفتی یک گوشه نشستی، این همه پول مس و طلا آوردی.» مردک گفت: «این دفعه الله بختی رفتم و گرفت. همیشه که خرمان خرما نمیدهد. ولم کن بروم سر همان کار پدر و مادرم والله بالله آخرش گیر میافتم. از گرسنگی میمیرم.» گفت: «نه باید عقب همین کار را بگیری.»
فردا باز رفت تو همان دکه نشست. که یک دفعه دید سر و کلهی داروغه و کلانتر و کدخدای محل پیدا شد. تا چشمش به آنها خورد ماستها را کیسه کرد. گفت: «حکماً به رمال باشی خبر دادند که یک همکار برات پیدا شده آن هم به دست و پا افتاده اینها را تیر کرده که ما را از کار کنار برنند.» از حول و ولا درنیامده بود که رسیدند. تا چشمشان به این خورد نیششان باز شد و سلامی کردند و جوابی گفتند. بعد داروغه گفت: «رمال! می دانی چیست؟ الان بیشتر از یک ماه است که خزینهی پادشاه را دزد زده. وقتی به پادشاه خبر دادند آتشی شد و ما را خواست و چهل روز مهلت به ما داد که مالها را پیدا کنیم و تحویل بدهیم وگرنه ما را شقه میکند. ما هم هر جا رفتیم هر دری زدیم نومید برگشتیم. حتی سراغ رمال باشی شاه رفتیم آن هم هنوز کاری نکرده. دیروز یکی از قاطرچی های شاهی که از این مطلب خبر داشت نشانی تو را به ما داد گفت: «این کار از دست تو ساخته است.» بیا لوطی گری کن جان چند نفر را بخر و بدان بی حق و حساب هم نمیمانی، از خجالتت در میآییم!» حمال رفت تو فکر که عجب کاری زنکه رو دستم گذاشت! من کجا این کارها کجا؟ خدایا عاقبت ما را به خیر کن! با خودش از این فکرها میکرد، اما اینها خیال میکردند که معطل پول است. داروغه گفت: «فکرهای دیگر نکن بیا این پنجاه اشرفی را بگیر، بعد هم زیادتر از اینها میدهیم.» گفت: «پس بروید فردا بیایید.» به این شیوه میخواست اینها را رد کند. از آن طرف دزدها که این ور آن ور گوش به زنگ بودند، یکی را معین کرده بودند که زاغ سیاه داروغه را چوب بزند ببیند کجا میرود، چه میکند. وقتی دید آمد پهلوی رمال، رفت به دزدهای دیگر گفت که داروغه پهلوی رمال رفت و رمال وعده کرده تا فردا همه را تحویل بدهد.
دزدها دست پاچه شدند و گفتند: «باید منزل این را پیدا کرد. شب که رفت منزلش، ببینیم از ما چه میگوید.» غروب دزدها سیاه به سیاهی این آمدند تا در خانهاش و منتظر شدند که هوا خوب تاریک بشود، آن وقت از دیوار بالا بروند و بیایند سر پشت بام گوش به حرف هاش بدهند. حمال هم غروب که شد پولها را تو کیسه ریخت و راه افتاد رو به خانه. دم دکان بقالی که رسید دو سه سیر خرما هم خرید که دهنی شیرین کرده باشد. آمد تو خانه زن در را روش باز کرد و خوش آمد گفت و پرسید: «که خوب بگو ببینم امروز دیگر چه کاری کردی، چقدر به جیب زدی؟» شروع کرد کارهای روزش را تعریف کردن. زنش گفت: «من یک چیزی میدانستم که به تو گفتم برو رمالی کن.» گفت: «ای زنیکهی لچک به سر! من دستم تو حناست اگر فردا داروغه آمد پرسید: «دزدها کی اند؟ مالها کجاست؟» چه جواب بدهم؟ اگر مطلب به گوش شاه برسد و مرا صدا بزند و بگوید: «مردکه! مگر مملکت بی صاحب است که تو از حمالی توی رمالی افتادی» چه بگویم؟» زن گفت: «حوصله داری؟ یک چیز بساز بگو، بگو ما پدر بر پدر رمال بودیم. من هم از روی کتاب یک چیزهایی گفتم درست هم گفتم، از بدبختی کتابمان افتاد تو تنور سوخت، حالا دیگر کاری از دستمان ساخته نیست، تو را به خدا ول کن این حرفها را. حیف نیست خرمای شیرین را با اوقات تلخی بخوریم.» مرد گفت: «فردا صبح من گیر میافتم داروغه جد و آبادم را جلوی چشمم در میآورد. آن وقت تو بنشین اینجا و آنجا بگو. اله و بله افتاد تو تله؟» اتفاقاً صحبت زن و شوهر به اینجا که رسید رییس دزدها رفت و گفت: «بچهها من میروم بالای پشت بام یکی یکی پشت سر من بیایید.» یکی در آمد گفت اما مواظب باش تو تله نیفتی!
وقتی رییس دزدها رسید به پشت بام که کلمهی «افتاد تو تله» از دهن حمال در آمده بود و این خشکش زد. در این بین زن و شوهر تو اتاق خرما را دانه دانه میخوردند و میشمردند یک خرما زن بر میداشت مردک میگفت این یکی، یکی را مرد ور میداشت زنک میگفت این دوتا. باز یکی دیگر زن بر میداشت مردک میگفت این سه تا، همین طور آن میگفت چهارتا، این دزدها هم روی همین حساب دانه دانه میآمدند بالا پشت بام و شمارهی این دوتا را میشنیدند و خیال میکردند که اینها را دارند می شمرند که میآیند پشت بام. ماتشان برد. رییس دزدها گفت: «بچهها! این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! اینجا دیگر صحبت رمالی نیست صحبت علم غیب است. حالا خودش که هیچ، زنش هم بلد است، شما بیایید بالا. من بروم کار را تمام کنم. والا این انگارهای که این گرفته، هم مالمان میرود هم جانمان.» این را گفت و پرید تو حیاط. حمال دست پاچه شد گفت: «کیست؟» دزد گفت: «هر که هست نوکر خودت است دستم به دامنت جان ما را بخر!» حمال گفت: «تو که هستی؟» دزد گفت: «ذهن مرا کور نکن تو که از همه چیز باخبری میدانی که ما چهل تا دزد خزینهی شاه را زدیم و بردیم تو فلان خرابه چال کردیم. خواهشی از تو داریم مال و جواهرات را ببر تحویل بده. اما خودمان را بروز نده. این صدتا اشرفی هم حلال وار نوش جانت.» دزده حرفهایش را زد پولش را داد و قول لوطی گری از حمال گرفت و رفت. زنیکه از خوشحالی قند تو دلش آب میشد.
صبح هنوز حمال در دکه نرسیده بود که دید داروغه و کلانتر و کدخدا آنجا هستند. داد و بیداد راه انداخت. بابا چه از جان من میخواهید هنوز صبح نشده آمدید اینجا! بروید در فلان جا تو خرابه نَقبی هست در نقب را بردارید، خزینهی شاه آنجاست ببرید. اینها خوشحال شدند و رفتند دیدند درست است. پادشاه را خبر کردند. فرستاد حمال را خواست و خلعت بهش داد.
اتفاقاً چند روزی از این مقدمه گذشت، انگشتر الماس دختر پادشاه که خراج اقلیمی قیمتش بود گم شد هر چه گشتند پیدا نشد. به پادشاه گفتند. گفت: «از رمال باشی خودمان که کاری ساخته نیست. بروید سراغ این رمال تازه.» فراشها آمدند او را بردند تو اندرون پهلوی دختر، پیشاپیش هم از هنر این رمال تازه برای اندرون شاه تعریف کرده بودند، حمال رفت تو اندرون دید شاه هم آنجاست غلام و کنیزها همه صف کشیدهاند. شاه گفت: «انگشتر دختر من گم شده بگرد ببین کجاست؟ سیر کن ببین چه میبینی؟» این بیچاره رنگ از رخش پرید، که ای داد و بیداد بد جایی گیر افتادم! تو فکر بود که یک دفعه پادشاه نهیبش زد که زود باش بگو ببینم چه میبینی؟ مرد که این ور آن ور نگاه کرد دید به دیوار حیاط یک سوراخی است. گفت: «قربانت گردم من هر چه نگاه میکنم جز یک سوراخ چیزی نمیبینم.» تا این حرف را زد دختر فریاد زد راست میگوید. راست میگوید. یادم نبود پریروز که خواستم بروم تو حوض آب تنی کنم از دستم درآوردم گذاشتم تو سوراخ دیوار. و دوید رفت و آورد. همه تعجب کردند. پادشاه هم خلعتش داد و هم طاق شال حمایلش کرد و رمال باشی را از منصبش معزول کرد. این را جای او گذاشت. فرمانش را هم نوشت و صحه گذاشت، مواجب و مستمریش را هم قرار دادند، و مرخصش کرد.
حمال آمد برای زنش تعریف کرد که ما دیگر بعد از این شاه شناس شدیم و رمال باشی شدیم. زنش ذوق کرد و گفت: «حالا که این طور شد من فردا میروم حمام. تا ما را هم مردم بشناسند.» صبح که شد با یکی دو نفر خدمتکار که تاز آورده بود، رفت حمام. کار دنیا را تماشا کنید پیش از این که او وارد حمام بشود زن رمال باشی قدیم وارد حمام شده بود اما نه با آن تشخصهای پیش بلکه یک خرده هم دل چرکین بود از گره افتادن کار شوهرش. این یکی وارد شد. حمامی بعد از آنکه احترام بهش کرد و همه تمام قد جلو پاش بلند شدند در گوشی باهم بنای پچ پچ را گذاشتند که این زن رمال باشی تازه است.
باری زنک رفت تو تا چشمش به آن زن خورد خوشحال شد بنا کرد همان فیس و افادههای آن دفعه او را ادا درآوردن و زیر چشمی بهش نگاه کردن. او هم که خوب این را ورانداز کرد، دید ای داد و بیداد! این همان زن حمال است. آهی کشید و رفت تو فکر و خیلی چیزها دلش خواست بگوید اما جرأت نکرد به زن رمال باشی زبان درازی کند.
باری حالا بشنوید ببینید ستارهی رمال باشی به کجا رفت. شاه وقتی هنرهای این را شنید و دید، یک اسب با زین و برگ طلا به این داد که در موقع شکار و گردش همراه شاه باشد. اول دفعهای که با شاه سوار شد. شاه شکار میرفت پشت سرش پسرهاش و برادرهاش بودند. از پشت سر آنها وزیرها و فراش باشی و غلام باشی و حکیم باشی و رمال باشی و اینها قاتی پاتی میرفتند، تو صحرا که رسیدند ملخی آمد روی زین اسب شاه نشست، شاه آمد ملخ را بگیرد، پرید و دوباره نشست روی زین. یک دفعه به فکرش آمد که امتحانی از رمال باشی بکنم! ملخ را تو مشت گرفت و رو به عقب کرد و گفت: «رمال باشی.» رمال باشی اسب را دواند جلو، شاه گفت: «اگر مردی بگو ببینم تو مشت من چیست؟» رمال باشی دید بد جایی گیر کرده و احتمال داد همین جا کتکش میزنند و رفت تو فکر و خیال که ادعایی کردیم و یکی دو دفعه الله بختی یک چیزی گفتیم، درست از آب در آمد و از خطر جستیم، ولی الان دیگر راهی نداریم باید غزل خداحافظی را بخوانیم! روی این خیالات بی اختیار از دهنش در رفت و گفت: «یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک دفعه سوم تو مشت پادشاهی ملخک!»
پادشاه خیال کرد در خصوص ملخی که تو مشت گرفته میگوید. مشتش را وا کرد ملخ پرید. از شاه و وزیر هر که آنجا بود متحیر ماند. گفتند: «این دیگر بالا دست ندارد.» بعد از آن در بساط رمال باشی شاه لُولَهَنگش [آفتابه] خیلی آب گرفت و آن قدر پول و پله جمع کرد که حساب نداشت. اما عوضش همیشه در زحمت بود که مبادا پتهاش رو آب بیفتد و با دسته جارو از شهر بیرونش کنند. با خودش گفت بهتر این است که خُل بازی دربیاورم و خودم را بزنم به دیوانگی تا راحت بشوم. یک روز رفت پهلوی پادشاه دست کرد تاج پادشاه را برداشت انداخت زمین. تا شاه آمد اوقاتش تلخ بشود و داد و قال راه بیاندازد یک دفعه دید یک مار جعفری ریز تو تاج چنبره زده. خوشحال شد گفت: «بارک الله رمال باشی یک دقیقه دیر کرده بودی مار کار خودش را کرده بود.» فوری طاق شال خواست. رمال باشی را خلعت داد. یک کیسه اشرفی هم بخشید بهش. رمال باشی دید نشد. رفت تو نقشهی این که یک بارگی دیوانه بازی دربیاورد و خلاص بشود.
یک روز همین طور که تو حمام خوابیده بود به فکرش افتاد حالا وقتش است که یک کاری بکند. پا شد همان طور لخت از در حمام آمد بیرون و بنا کرد به طرف قصر پادشاه دویدن. مردم که تو کوچه و بازار او را به این وضع دیدند گفتند: «ای داد رمال باشی دیوانه شده.» این دوید و دوید تا رسید دم قصر، بی اجازه رفت تو و رفت تو اندرون. فراشها و پیشخدمتها هم فرصت نکردند جلوش را بگیرند. رفت تو اتاق شاه و دست شاه را گرفت کشید از تو اتاق تو ایوان و پرت کرد تو حیاط، زنها و خواجهها و غلامها ریختند بیرون و تا آمدند ببینند نقل کجاست، این چرا این کار را کرد که یک دفعه سقف اتاق آمد پایین. همه یک دفعه گفتند بابا حق با رمال باشی بود! این به عملش پی برده بود که این سقف رو سر پادشاه میآید پایین. حسابش را کرد و دید اگر خودش را بشورد و لباس بپوشد و یواش راه بیاید و به شاه بگوید از اتاق تشریف بیاورید بیرون کار از کار میگذرد. این بود که این کار را کرد. شاه گفت: «بله همین است خلعت بیارید.» گذشته از این که شاه خلعت بهش داد برای سلامتی شاه، وزیر و وزرا هم یک چیزی بخشش کردند. رمال باشی دید بازهم نشد. بالاخره فکرهاش را کرد پول و پَلِهاش را جمع کرد و از آن شهر شبانه رفت به جای دیگر که کسی او را نشناسد.