مادر؛ واژهای تکرار نشدنی
نمی دانستم چه بنویسم، یعنی واژهای نمیتوان در وصف مادر پیدا کرد، واژهای که بتواند زحمات مادر را جبران کند.
از یک ماه پیش برای چنین روزی برنامهریزی میکردم که امسال را متفاوت ورق بزنم، یعنی روز متفاوت همراه با گزارش متفاوت. برخلاف هر سال که تنها بخشی از صحبتهای مادران را میشنیدیم، امسال داستان زندگی مادری را با هم میخوانیم که متاسفانه در میان ما نیست، مادری دلسوز، زحمتکش و مهربان که صاحب یک فرزند دختر است.
از ابتدا بگویم هر چه اصرار کردم که نامش را بگویم اجازه نداد، گفت مرا به اسم بی بی میشناسند. خانه قدیمی نقلی داشت، تنها زندگی میکرد، دخترش به همراه نوهاش هر روز میآمدند و چند ساعتی را کنار بیبی میگذراندند، یعنی خودش اینطور راحت بود که برای کسی اسباب زحمت نشود.
روزی که قرار بود به خانهاش بروم استرس داشتم، صبح ساعت ۸ راه افتادم و ۸ و نیم طبق قولی که داده بودم خودم را به خانه بیبی رساندم، خواستم دستم را روی زنگ فشار دهم که در باز شد، دختر بی بی بود، بعد از سلام و احوالپرسی، دستم را فشار داد و گفت بیا برویم که مادر منتظرت است، با خودم گفتم یعنی من دیر رسیدم که بی بی به دخترش گفته برو دم در...؟ پیش از اینکه همین سوال را از دختر بی بی بپرسم گفت به موقع و سر ساعت رسیدید، بیبی اصرار داشت که برای استقبال از مهمان دم در منتظرش باشم، من هم به حرف مادرم گوش کردم، اگر خودش میتوانست حتما به گرمی از شما استقبال میکرد.
همین که وارد اتاق شدم بی بی لبخندی روی لبانش بود سلام که کردم جوابم را با همان لبخند شیرین داد و دستش را دراز کرد و گفت بیا کنارم بنشین، بعد از خوش و بش و احوالپرسی و کلی عذرخواهی از اینکه نتوانسته جلوی مهمان بایستد، از خودش گفت، از اینکه زمانیکه کودک بوده به دلیل بیماری فلج اطفال، دچار معلولیت شده و تنها داراییاش یک دختر و دو نوه است.
من کنارش نشسته بودم و چشم از من برنداشت، از دخترش بابت پذیرایی تشکر کرد و گفت من کاری ندارم، برو به زندگیت برس و بیشتر از این مزاحمت نمیشوم، هر چه دخترش اصرار کرد که می مانم و ناهار را هم آماده میکنم، گفت نه، خلاصه دختر بی بی خداحافظی کرد و رفت.
بی بی هم از گذشتهاش برایم تعریف کرد، اینکه وقتی شوهرش فوت شده، با قالیبافی و خیاطی زندگی را میگذرانده، چون شوهرش بیمهای نداشته حقوقی شامل حالش نمیشد و گاهی به اصرار، خواهر برادرانش اندکی از خرج زندگی را کمک میکردند.
سالها در خانه برادرش زندگی میکرده، البته این وصیت پدرش بوده که گفته برادر بزرگتر تا زمانیکه عمرش به دنیاست باید از خواهرش مراقبت کند.
سالها این شرایط را تحمل کرده حتی زمانیکه دخترش ازدواج کرده بی بی قبول نکرده که در خانه آنها زندگی کند، ۱۵ سال پیش دخترش خانهای را اجاره و آنجا مستقر شده است.
بی بی گفت: از همان اول پیش از اینکه قبول کنم به آن خانه بروم با دخترم شرط کردم که اگر میخواهی این چند سال عمرم را با ناراحتی نگذرانم این را بگویم که نمیخواهم وقت زندگی تو را بگیرم و ۲۴ ساعت درگیر من باشی، اول دخترم ناراحت شد و قربان صدقهام رفت و گفت من هر کاری میکنم زحمتهایی که یک عمر برای من کشیدی جبران نمیشه، بعد از کلی اصرار قبول کرده و من هم چند سالی را در آن خانه گذراندم.
بی بی تعریف کرد، یک روز دختر و دامادم تصمیم گرفتند که مادر دامادم و من در خانهای نزدیک خودشان زندگی کنیم، بیبی میگوید نمیدانم چرا وقتی دخترم اصرار میکرد که در کنارشان زندگی کنم برایم سخت بود و از خودم متنفر میشدم، با اینکه دخترم از صمیم قلب راضی بود و خانهشان هم بزرگ بود.
همین که داشت تعریف میکرد، گاهی چشمانش اشکی میشد و آرام اشکها را پاک میکرد که من متوجه نشوم، به من گفت توام مثل دختر خودم، تعارف نکن، از خودت پذیرایی کن.
باتوجه به صحبتهایی که میکرد، متوجه شدم که بی بی دل نازکی دارد و سریع با یک کلمه یا حتی رفتار ناراحت میشود، با اینکه میل به خوردن نداشتم و بیشتر راغب بودم صحبتهایش را بشنوم، اما از خودم پذیرایی کردم.
بی بی سالهای اول ازدواجش را تعریف کرد و گفت: پسر خاله مادرم عاشقم شد و با هم ازدواج کردیم، به خنده گفت اون موقع دختر خوش بر و رویی بودم که ازدواج کردم، زندگی خوب و خوشی داشتیم، هر دو عاشق بچه بودیم و قرار شد ۴ تا بچه با فاصله سنی کم داشته باشیم، بعد از چند ماهی که از زندگیمان گذشت حامله شدم و عید سال بعد یعنی سال ۱۳۵۵ بچهمان به دنیا اومد، شوهرم عاشق دختر بود، از خوشحالی بال درآورد و دائم خدا را شکر میکرد.
بعد از بدنیا آمدن دخترم زینت، حاملگیام به سقط ختم میشد، تا اینکه یک روز دکتر رفتم و فقط یک کلمه نه شنیدم، اصلا رنگ از رخسارم پرید، آن روزها را به سختی میگذراندم و با خودم کلنجار میرفتم، حتی وقتیکه شوهرم متوجه این موضوع شد، با آرامش گفت اگه خدا می خواست خوشحالی را از ما دریغ نمیکرد، البته همین الان هم خدا حرفمان را شنیده و هر سه خوشبختیم.
بیبی ادامه داد: حتی وقتی که دخترم بزرگ شد باز هم خودم را دلیل تنهاییاش میدانستم، اینکه اگر معلول نبودم شاید دخترم خواهر برادر داشت، هم بازی و هم صحبت داشت...
نگاهی به ساعت انداخت و گفت چقدر زود گذشت، الان ناهار درست میکنم و با هم میخوریم، همین که گفتم نه من رفع زحمت میکنم، در میان لبخندش، اخمی بر چهرهاش نشست و گفت اگر بروی بیشتر ناراحت میشوم.
بی بی گفت: سالها با عصا راه میرفتم اما چند سالی است که پاهایم توان ندارد، از دستانش کمک میگرفت و خود را روی زمین میکشید تا به آشپزخانه برساند، همین طور که میرفت گفت خدا نوهام را خیر دهد، همه چیز را دم دستم گذاشته که راحت باشم.
خواستم کمکش کنم، اجازه نداد و خودش مشغول درست کردن ناهار شد، ناهاری خوشمزه با طعمی متفاوت، بی بی گفت تعریف از خود نباشه دستپختم توی فامیل زبانزد بود، واقعا هم همینطور بود که تعریف میکرد.
شاید این گونه زندگی کردن برایش سخت بود اما از زندگیاش راضی بود، از اینکه دخترش مثل پروانه کنارش بود، حتی گاهی خسته بود اما هیچ روزی مادرش را تنها نگذاشت، اینها حرفهای بیبی بود که میگفت روزهایی که دخترم با وجود خستگی، به خانهام میآید، متوجه خستگیاش میشوم اما تنهایم نمیگذارد و مراقبم است.
نمی دانم شاید این رفتار دخترم مثل یک آیینه روبرویم است، رفتاری که با مادر خودم داشتم را فراموش نمیکنم...
همین که ناهار را خوردیم موقع خوردن قرصهایش بود، وقتی دختر بی بی رسید، گفتم بی بی اگه کاری ندارین رفع زحمت کنم، گفت دخترم رحمتی، زحمت نبودی، کاری نکردم، فقط امروز ناهار تنها نبودم.
دختر بی بی هم کلی تشکر کرد، یادم نمیره تا روز مادر چند هفته مونده بود که قبل از خداحافظی، پیشاپیش تبریک گفتم و دست بیبی را بوسیدم و همین که خواستم از اتاق بیرون بیایم، گفت دخترم روز مادر حتما چیزی که مینویسی را می خوانم و لبخند زد و گفت خیلی خوش آمدی.
دختر بی بی تا دم در همراهیام کرد، توی مسیر برگشت حس عجیبی داشتم انگار بی بی را سالها بود میشناختم، واقعا مادر جنس عجیبی است، واژهای که نمیتوان همانند آن پیدا کرد و تکرار شدنی نیست.
روزی که خبر فوت بی بی را شنیدم خیلی ناراحت شدم، اصلا راغب به نوشتن نبودم، اما با خود گفتم قرار بود امسال گزارشم متفاوت باشد، درست است که بی بی دیگر نیست تا نوشتهام را بخواند اما طبق قولی که داده بودم باید آن را برای روز مادر آماده میکردم.
در حقیقت، هر روز روز مادر است، یعنی وقتی کلمه مادر بر لبان تکتک ما جاری میشود ناخودآگاه مهربانی، از خودگذشتگی، تلاش بیمنت و خستگیناپذیری در ذهنمان تداعی میشود که البته صفات مادرانه بی نهایت است، امیدواریم ما فرزندان این سرزمین قدردان زحمات مادرانمان باشیم و بتوانیم بخش کوچکی از آنها را جبران کنیم، حتی مادرانی که آسمانی شدهاند.