بمیرم برای زنم ! / مردی که از پرتگاه بازگشت
نمیدانم، شاید آه همسرم دامن مرا گرفته باشد، خیلی اذیتش کردم و اشکش را درآوردم ، اعتراف میکنم دلم برایش یک ذره شده است.
مادرم میگفت آرزویی جز دیدن من در کت و شلوار دامادی ندارد. دختر یکی از آشنایان را پیشنهاد داد و من هم قبول کردم.
خواستگاری اش رفتیم، مادرش فوت کرده بود . با هزار امید و آرزو به من بله گفت و ازدواج کردیم. با خودم عهد بستم نگذارم خم به ابرویش بیاید.
ما صاحب دو فرزند شدیم. کارو بارم هم رونق گرفت. با ارثی که به همسرم رسید و پولی که پسانداز کرده بودم یک خانه نقلی خریدیم.
یک ماشین هم جفت و جور کردیم و قرار بود روی خوش زندگی را ببینیم. افسوس که من با ندانم کاری لحظههای قشنگ زندگی مان را خراب میکردم. بد اخلاقیهایم از حد میگذشت و روی اعصاب همسرم راه میرفتم. صبور بود و مهربان، گذشت میکرد و چیزی نمیگفت. حتی وقتی پدر و مادرش را به باد فحش ناسزا میگرفتم حرفی نمیزد. من سر کارم هم اخلاقی نداشتم ، برای همین از شرکت بیرونم کردند.
همنشین دوست نابابی شدم که مرا به روز سیاه نشاند. اولین بدبختی که سرم آورد اعتیاد بود و بعد هم پیشنهاد داد برویم و سرقت کنیم.روزهای اول عذاب وجدان داشتم ولی کم کم مزه پول حرام، حرص و طمعم را بیشتر از پیش کرد.
همسرم فهمیده بود خطا رفتهام چندین و چند بار با چشمهای گریان قسمم داد دست از کار خلاف بردارم،ارزشی برایش قائل نبودم ، عربده میکشیدم و میگفتم تو حق نداری یک کلمه حرف بزنی. نتیجه تمام این کج خلقیها و بدرفتاریهایم این شد که بار کج به منزل نرسید، دستگیر شدیم ، چند روزی است برای تحقیقات در بازداشت هستم و هنوز برای مان حکم نبریده اند،در این مدت فهمیدم آزادی بهترین نعمتی است که داشتم.
فهمیدم خانوادهام با ارزشترین دارایی ام هستند و نفهمیدم چطور با آنها برخورد کنم.
دلم برای لبخندهای همسرم تنگ شده است، بیشتر از همه برای چشمهای معصوم دو بچهام دلتنگ و کم طاقت شده ام، امروز پدر همسرم برای پی گیری تا اینجا آمده بود. پیرمرد گریه میکرد و میخواست ببیند چطور میتواند کمکم کند از بند رها شوم.
نپرسیدم همسرم هم آمده یا نه، فکر میکردم دیگر دلش نخواهد مرا ببیند. پدرش گفت میخواست بیاید حالش خراب شد و الان هم در درمانگاه زیر سرم است.او می گفت حال مادر پیرم هم خوب نیست اگرچه دیگر نمیتوانم به صورتش نگاه کنم.
من آبروی خانوادهام را به باد دادم و خودم را انگشت نمای این و آن کردم. در پایان میخواهم به دو نکته اشاره کنم. اول این که مشکل من از دوران بچگی و جوانیام شروع شد، پدرم با من و خانوادهام رفتار خوبی نداشت، او معتقد بود زن جماعت حق ندارد حرف بزند و... . من هم تا میخواستم چیزی بگویم درگیر میشدیم و کتک مان میزد.
من پا توی کفش پدرم گذاشتم، خیری از زندگی م ندیدم. الهی بمیرم برای همسرم که ای نقدر جوش زده و میدانم که دوستم دارد.
اگر چه من لایق او نیستم، امیدوارم مرا ببخشد و بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم اما نکته دوم، هر پدری که مثل من در بند باشد می فهمد نبودن کنار خانواده چقدر سخت است.
البته یک مساله مهم وجود دارد و باید به همه پدرها بگوییم خوش خلقی و رفتار خوب لازمه ی حفظ و شیرینی زندگی است.