//
کد خبر: 493932

بمیرم برای زنم ! / مردی که از پرتگاه بازگشت

نمی‌دانم، شاید آه همسرم دامن مرا گرفته باشد، خیلی اذیتش کردم و اشکش را درآوردم ، اعتراف می‌کنم دلم برایش یک ذره شده است.

 مادرم می‌گفت آرزویی جز دیدن من در  کت و شلوار دامادی ندارد. دختر یکی از آشنایان را پیشنهاد داد و من هم قبول کردم.

خواستگاری اش رفتیم، مادرش فوت کرده بود . با هزار امید و آرزو به من بله گفت و ازدواج کردیم. با خودم عهد بستم نگذارم خم به ابرویش بیاید.

ما صاحب دو فرزند شدیم. کارو بارم هم رونق گرفت. با ارثی که به همسرم رسید و پولی که پس‌انداز کرده بودم یک خانه نقلی خریدیم.

یک ماشین هم جفت و جور کردیم و قرار بود روی خوش زندگی را ببینیم. افسوس که من با ندانم کاری لحظه‌های قشنگ زندگی مان را خراب می‌کردم. بد اخلاقی‌هایم از حد می‌گذشت و روی اعصاب همسرم راه می‌رفتم. صبور بود و مهربان، گذشت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. حتی وقتی پدر و مادرش را به باد فحش ناسزا می‌گرفتم حرفی نمی‌زد. من سر کارم هم اخلاقی نداشتم ، برای همین از شرکت بیرونم کردند.

همنشین دوست نابابی شدم که مرا به روز سیاه نشاند. اولین بدبختی که سرم آورد اعتیاد بود و  بعد هم پیشنهاد داد برویم و سرقت کنیم.روزهای اول عذاب وجدان داشتم ولی کم کم مزه پول حرام،  حرص و طمعم را بیشتر از پیش کرد.

 همسرم فهمیده بود خطا رفته‌ام چندین و چند بار با چشم‌های گریان قسمم داد دست از کار خلاف بردارم،ارزشی برایش قائل نبودم ، عربده می‌کشیدم و می‌گفتم تو حق نداری یک کلمه حرف بزنی. نتیجه تمام این کج خلقی‌ها و بدرفتاری‌هایم این شد که بار کج به منزل نرسید، دستگیر شدیم ، چند روزی است برای تحقیقات در بازداشت هستم و هنوز برای مان حکم نبریده اند،در این مدت فهمیدم  آزادی بهترین نعمتی است که داشتم.

فهمیدم خانواده‌ام با ارزش‌ترین دارایی ام هستند  و نفهمیدم چطور با آنها برخورد کنم.

دلم برای لبخندهای همسرم تنگ شده است، بیشتر از همه برای چشم‌های معصوم دو بچه‌ام دلتنگ و کم طاقت شده ام، امروز پدر همسرم برای پی گیری تا اینجا  آمده بود. پیرمرد گریه می‌کرد و می‌خواست ببیند چطور می‌تواند کمکم کند از بند رها شوم.

نپرسیدم همسرم هم آمده یا نه،  فکر می‌کردم دیگر دلش نخواهد مرا ببیند. پدرش گفت می‌خواست بیاید حالش خراب شد و الان هم در درمانگاه زیر سرم است.او‌ می گفت حال مادر پیرم هم خوب نیست اگرچه دیگر نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم.

من آبروی خانواده‌ام را به باد دادم و خودم را انگشت نمای این و آن کردم. در پایان می‌خواهم  به دو نکته اشاره کنم. اول این که  مشکل من از دوران بچگی و جوانی‌ام شروع شد، پدرم با من و خانواده‌ام رفتار خوبی نداشت، او معتقد بود زن جماعت حق ندارد حرف بزند و... .  من هم تا می‌خواستم چیزی بگویم درگیر می‌شدیم و کتک مان  می‌زد.

 من پا توی کفش پدرم گذاشتم،  خیری از زندگی م ندیدم. الهی بمیرم برای همسرم که ای نقدر جوش زده و می‌دانم که دوستم دارد.

اگر چه من لایق او نیستم، امیدوارم مرا ببخشد و بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم اما نکته دوم، هر پدری که مثل من در بند باشد می فهمد نبودن کنار خانواده چقدر سخت است.

البته یک مساله مهم وجود دارد و باید به همه پدرها بگوییم خوش خلقی و رفتار خوب لازمه ی حفظ و شیرینی زندگی است.

 

منبع: رکنا