//
کد خبر: 497294

حکایت غلامی که از خواجه اش جوان‌مردتر بود

غلامی که در نگاه اول نافرمان به نظر می‌رسید، با رفتار خود معنای واقعی جوان‌مردی را به دیگران آموخت.

گویند مردی بود که ادعای جوانمردی می‌کرد. روزی گروهی از جوانمردان به دیدار او آمدند. آن مرد به غلام خود گفت: «سفره بیاور!» اما غلام نیاورد. چند بار دیگر نیز فرمان داد، ولی غلام همچنان سفره نیاورد. حاضران با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند: «جوانمردی نیست که کسی برای آوردن سفره چندین‌بار درخواست کند.»

سرانجام، وقتی غلام سفره را آورد، خواجه از او پرسید: «چرا این‌قدر دیر آوردی؟»

غلام پاسخ داد: «مورچه‌ای در سفره بود و جوانمردی آن نیست که سفره‌ای را که مورچه‌ای در آن است، پیش جوانمردان ببرم. همچنین، جوانمردی در آن نیست که مورچه را از سفره بیرون بیفکنم. پس صبر کردم تا خود از سفره بیرون رود و آنگاه آن را آوردم.»

حاضران گفتند: «ای غلام، نیکو اندیشیدی! کسی چون تو سزاوار خدمت جوانمردان است.»