//
کد خبر: 505489

بت‌پرستی که دعایش مستجاب شد! حکایتی عجیب و پر از حکمت

همه فکر می‌کردند فقط خداپرستان واقعی مورد لطف خداوند قرار می‌گیرند، اما جبرئیل شاهد ماجرایی حیرت‌انگیز شد.

یک شب نصف شب جبرئیل که فرشتۀ پیغام‌رسان خداست، شنید که خداوند می‌گوید: «بلی ای بندۀ من» و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب می‌دهد.

جبرئیل با خود فکر کرد: «معلوم می‌شود یکی از بندگان پاک و بی‌آلایش خداست که دارد با خدا راز و نیاز می‌کند و خاطرش پیش خدا عزیز است. در این موقع هم نمی‌توانم چیزی بپرسم، خوب است بروم این بندۀ خداپرست را بشناسم و برگردم.»

جبرئیل پر زد و در آسمان‌ها گردشی کرد و هر جا که نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی از آن عابد نیافت. زود به جای خود برگشت و دید همچنان صدای دعای آن بنده شنیده می‌شود و توجه خداوندی به او ادامه دارد.

فرشته فکر کرد: «این‌که نمی‌شود، من جبرئیل باشم و این بندۀ خدا را نشناسم؟ شاید هم خبری و پیغامی پیدا شود و باید جایش را بلد باشم، حالا که خدا به این بنده لطف دارد بروم او را در دنیا پیدا کنم و هر جا که هست بشناسمش.»

جبرئیل در یک‌چشم به هم زدن خودش را رسانید به زمین و سری زد به خانۀ کعبه و بیت‌المقدس و مسجدهای بزرگ و دید چنین کسی پیدا نیست. در این شهر، در آن شهر، در کوهستان‌ها، در صحراها، در جزیره‌ها، هر جا که پیروان دین‌های بزرگ عبادتگاهی داشتند و هر جا که بندگان خاص خدا شب‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند، همه‌جا را سر زد و در آن‌وقت شب، آن حالتی را که می‌شناخت و نشانی که می‌دانست در کسی ندید.

جبرئیل تعجب کرد و ناچار برگشت به جای خودش و گفت: «خدایا، دانا تویی و توانا تویی، من می‌خواستم این بندۀ خوب را که دلش پیش تو بود پیدا کنم ولی نتوانستم. کی بود آن‌کسی که این‌قدر سعادت داشت و تو دعایش را می‌شنیدی و به او توجه داشتی؟»

خداوند گفت: «بد نیست که او را بشناسی، اگر می‌خواهی بشناسی‌اش باید به آن دیر بزرگ نزدیک شهر روم بروی تا بر تو معلوم شود.»

جبرئیل پر زد و آمد به دیر. دید آنجا یک بتخانه است و یک مرد بت‌پرست جلو یک بت سنگی نشسته است و بت را صدا می‌زند و های های گریه می‌کند و زاری می‌کند و دعا می‌کند و حاجت می‌خواهد و معلوم است که خیلی دل‌شکسته است و همان است که صدایش را شنیده بود.

جبرئیل برگشت و گفت: «خدایا، من که غیب نمی‌دانم و چیزی از کارهای خدایی سر درنمی‌آورم؛ اما در این یک رازی هست که نمی‌فهمم. مگر ما به مردم نگفتیم که خدا را بپرستند و مگر این همه پیغمبرها مردم را از بت‌پرستی منع نکردند. نمی‌فهمم پس چگونه تو با لطف و محبت خود به این بت‌پرست هم توجه داری؟»

و جبرئیل جواب شنید: «تو نمی‌دانی ولی ما می‌دانیم که چه می‌کنیم. این مرد بت را نمی‌پرستد بلکه دلش با خداست، او یک شخص بی‌خبر است که راه را نمی‌شناسد و تا دیده است همین بت را دیده است.

او می‌خواهد پاک باشد، می‌خواهد خوب باشد، می‌خواهد خوبی کند، خیر مردم را می‌خواهد و آزارش به دیگر بندگان خدا نمی‌رسد، دلش پاک است و دستش پاک است و مردم از او راضی هستند و چون چیزی غیر از بت را نمی‌شناسد ناچار وقتی دعا می‌کند و راز و نیاز می‌کند، بت را صدا می‌زند.

اما دلش با خداست، دلش پیش کسی است که می‌تواند درد او را بداند و جانش را صفا بدهد و بت این‌کاره نیست، ماییم که خدای بخشنده مهربانیم و ماییم که صدای بندگان را وقتی راست می‌گویند و می‌خواهند بندگی کنند، می‌شنویم.

صدای پیغمبران هنوز به گوش این مرد نرسیده اما اگر رسیده بود او هم خداپرست بود و حالا اگر ما دعای او را نشنویم و جواب او را ندهیم دیگر کیست که بشنود و کیست که جواب بدهد؟»

جبرئیل گفت: «هیچ‌کس. خدایا بزرگی به تو می‌برازد و تویی که همه‌چیز را می‌دانی و همۀ عالم به لطف تو پایدار است و همه به محبت تو محتاج‌اند و تویی که با همه مهربانی.»