//
کد خبر: 59441

بلایی که بر سر نوعروس 15 ساله آمد / مینا با جوانی دیگر آشنا شد!

شوهرم کار آبرومندانه‌ای داشت و در کنار اقوام و آشنایان روزگار شیرینی را سپری می‌کردیم. متأسفانه رابطه او و خواهرم به خاطر یک مشت حرف پوچ و بی‌ارزش شکرآب شد. خیلی نگران بودم و سعی می‌کردم آشتی‌شان بدهم اما فایده‌ای نداشت.

 

حمید با لج‌بازی و غروری که داشت دار و ندارمان را فروخت و از شهر خودمان به مشهد آمدیم. با پولی که داشتیم یک خانه نقلی خریدیم و حمید هم مغازه‌ای راه انداخت.

 

مدتی گذشت. کارش رونقی نداشت و چک‌هایش یکی‌پس‌ازدیگری برگشت می‌خوردند. حمید در این کار خود بازنده شد. قرض‌هایمان را صاف کردیم و همان موقع، با خواهش و تمنا، از او خواستم به شهر خودمان برگردیم. او می‌گفت اگر برگردیم، جلو اقوام سکه یک پول می‌شویم و هر طور شده باید زندگی را از نو بسازیم. او از طریق همسایه‌مان کاری در یک کارخانه پیدا کرد. کارگری در کارخانه برای حمید که عمری اسم و رسمی داشت خیلی سخت و عذاب‌‌آور بود. وضع زندگی‌مان به پیسی افتاد و من هم کار خانگی انجام می‌دادم تا کمک‌خرج شوهرم باشم.

 

 

درگیری‌های روحی و فکری من و حمید باعث شد از دخترمان غافل بمانیم تا اینکه برایش خواستگار آمد و ما تازه فهمیدیم دخترم با این پسر دوست بوده است. هرچه خواستیم به این بچه کم‌تجربه بفهمانیم اشتباه می‌کند و این ازدواج به خیر و صلاحش نیست فایده‌ای نداشت. موضوع را به پدرم اطلاع دادیم. او می‌گفت برادرم این بچه را برای پسرش در نظر دارد و عجله نکنیم اما وقتی این حرف را به شوهرم اطلاع دادم، دوباره غیرتی شد و با غرور به خواستگار دخترم جواب مثبت داد.

 

شش ماه از زندگی مشترک دخترم گذشته بود که فهمیدیم دامادم معتاد Addicted است. دخترم 15 ساله ام مینا در دوران عقد طلاق گرفت و این دومین شکست سنگین زندگی ما بود. من و حمید دچار افسردگی شدیم و نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم. یک سال دیگر هم گذشت. دخترم که خیلی عصبی و زودرنج شده بود، پس از آشنایی با پسری دیگر در فضای مجازی، گفت می‌خواهد ازدواج کند. شوهرم جوابی نداد و از من خواست به او بفهمانم که باید خیلی حواسمان را جمع کنیم اما دخترم نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم و با این پسر در ارتباط بود. دیروز متوجه شدم مأموران کلانتری۳۰ آن‌ها را سوار بر موتورسیکلت دستگیر کرده‌اند. آمده‌ام تا این بچه را تحویل بگیرم و به مرکز مشاوره پلیس Police برویم.

 

طاقت این همه زجر و بدبختی را ندارم. حمید از روز اول زندگی‌مان با غرور بیجا و لج‌بازی‌هایش عذابم داده است. سر کوچک‌ترین بهانه‌ای با خانواده‌ام قهر می‌کرد. برای همین، آخر قصه زندگی‌مان هم این‌طوری شد.