یک نصف شب بود که فهیمدم دختر 14 ساله ام خانه باجناقم هست و ..!
مقایسههای بیجا چشم زندگیام را کور کرده بود. همسرم راه میرفت و از محبتهای باجناقم به خانوادهاش تعریف و تمجید میکرد.
گاهی مینشستم و خودم را نفرین میکردم که با دست خودم عجب بلایی سر زندگیام آوردهام. من برادر دوست قدیمیام را به خانواده همسرم معرفی کردم و خیلی زحمت کشیدم تا ازدواجش با خواهرزنم جور شود. خوشبختانه وضع اقتصادی پدر باجناقم خوب بود و حمایتهای مالی زیادی از او کردند. باجناقم پسر خوبی است و تا حالا هیچ بیاحترامیای به ما نکرده است.
مشکل از ندانم کاریهای همسرم شروع شد. راه میرفت و حسرت میخورد که شوهر خواهرش چقدر پول خرج میکند و خسیسبازی درنمیآورد. من اگرچه حرفهای همسرم را تأیید میکردم، میگفتم زندگی ما کارمندی است و اگر حساب و کتاب دقیقی نداشته باشیم، نمیتوانیم از پس خرج و مخارجمان بربیاییم. افسوس که همسرم نمیفهمید. حقوق که میگرفتم، مسخرهبازیها شروع میشد.
دخترم تازه چهاردهساله شده است. او هم پا جای پای مادرش گذاشته است و هر روز برایم امر و نهی تازهای دارد. دو روز قبل، با دخترم جر و بحثم شد. بعد از یکی دو ساعت، متوجه غیبت او شدم و هرچه از همسرم میپرسیدم بچه کجا رفته جواب سربالا میداد و میگفت نمیداند تا اینکه آخر شب به خانه پدرم و پدر همسرم زنگ زدم. آنها هم خودشان را رساندند. هیچ اثری از دخترم نبود. همسرم نیز از من بدگویی میکرد. در این چند ساعت، هرچه به خانه خواهر همسرم و تلفن همراهش زنگ میزدم، جواب نمیدادند. ساعت یک نصف شب بود که به تلفن همراه باجناقم زنگ زدم. میگفت دخترم خانه آنهاست. یکی دو روز با همسرم صحبت نمیکردم. حالا خانواده خودم و پدر و مادر همسرم دنبال فرصت میگردند تا نصیحتم کنند. با پیشنهاد همکارم، به مرکز مشاوره آرامش پلیس آمدهام. اگر همسرم بخواهد به این چشم و هم چشمیهای پوچ و مقایسههای عذابآور ادامه بدهد، طلاقش میدهم. خسته شدهام و حوصله این مسخرهبازیها را ندارم؛ ضمن آنکه ما زندگی خوب و آبرومندی داریم و قرار نیست هرروز محاکمه بشوم که من خوبم یا باجناقم