دستاورد نجفی در آموزش و پرورش؛ ماشین تولید بلاهت دسته جمعی
رضا ظهرابی؛ سالهای اوج محبوبیت ورزش فوتبال در ایران بود؛ سالهای هِدهای «علی دایی» و شوتهای «کریم باقری» و فرارهای «خداداد عزیزی». سالهایی که فرهنگ غرب با لژیونرهای آلماننشین و فیلمهای VHS تایتانیک به خانههایمان وارد شد. سالهایی که برای پیروزی در مقابل استرالیا و امریکا به خیابانها ریختیم و اولین تجمعات مردمی بعد از جنگ را در خیابان به راه انداختیم.
آن روزها هر کس را که میشناختی میخواست فوتبالیست شود و در آن میان من هم جزئی از همان هرکسها بودم. میخواستم حتی اگر نمیشود مانند «کاکرو یوگا» شوت «ببر آسا» بزنم، حداقل در حد توان کریم باقری خَر شوت باشم. از ذهنم عبور میکرد که اگر «استاد اسدی» میتواند دفاع چپ تیم ملی باشد و برای هر دفع توپش، کلی صلوات در ایران به آسمان خدا فرستاده شود، چرا من نتوانم؟ و این تقریباً سؤال ذهنی تمامی آنهایی بود که حداقل، متوسط ماهی یک ضربه به توپ را زده بودند یا نه، حتی ماهی یک توپ به بدن آنها برخورد کرده بود.
بالاخره فوتبال سرنوشت من را رقم زد و این رقم خوردگی نه در مستطیل سبز که در یک ربع وقت استراحت بین دونیمه یکی از بازیهای مقدماتی جام جهانی ۲۰۰۲ رخ داد. آنوقتی که «کاظم قلم چی» تصمیم گرفت برای رونق موسسه وقف عام، پول بیشتری به جیب صداوسیما بریزد و کتاب جلد آبی طبقهبندیشدهی «حسابان۲» موسسهاش را بین دونیمه فوتبال ایران و بحرین تبلیغ کند و با این کارش پدر و مادرم را به این نتیجه برساند که مسیر زندگی من را از پا به توپ شدن در مستطیل سبز، به پر کردن مربعهای پاسخنامه با مدادِ مشکیِ نرم تغییر دهند. ترجیح هزاران پدر و مادر به انتخاب سردر دانشگاه تهران بهجای ورزشگاه آزادی در این یک ربع، باعث شد تا آه صدها هزار دانشآموز گریبانگیر تیم ملی شود و آن باخت تاریخی را به بار آورد!
گویا در آن سالها این سرنوشت محتوم تمامی نوجوانان ایرانی بود که استعدادهای خود را با پر کردن برگههای پاسخنامه به باد دهند.
من فارغالتحصیل آخرین دوره «نظام جدید» آموزش متوسطه کشور بودم. همان نظام ترمی واحدی مشهور که در طرح تحول نظام آموزشوپرورش کشور، در دوره جناب آقای «محمدعلی نجفی» طراحی و اجرا شد. ما رشدیافتگان برنامهریزی کمی و سختافزاری محمدعلی نجفی و همکارانش هستیم که تنها هدفش تولید نخبگان کنکوری بود. نجفی و تیمش معیارهایی را تولید کردند که بیشتر شبیه همان خانههای پرسشنامههای کنکور بودند و ما را در یک نظام همسانسازی سیستمی، در داخل آن خانهها جا دادند. ما را آنقدر سوهان زدند تا شبیه همان کمیتها و استانداردهای سختافزاری و آماری تعریفشده از طرف سیستم، شویم. به ما یاد دادند تا رفیقمان را به رقیب کنکوریمان بدل کنیم؛ بعد او را با دروغهایمان دور بزنیم تا از قائله احمقانهای به نام کنکور جا بماند. نظام آموزشی که تنها هدفش میباید پرورش کودکان و آماده کردنشان برای ورود به جامعه باشد، با هنرمندی محمدعلی نجفی تبدیل به ماشین تولید بلاهت دستهجمعی شد و خیل عظیمی از آدم سطحیهای استاندارد را وارد جامعه کرد.
اگر یکی از ویژگیهای تمدنی را تولید تکنیکها و بهرهگیری جوامع بشری از مهارتها و انتقال بین نسلی این مهارتها و تکنیکها بدانیم، متأسفانه باید بگوییم که محمدعلی نجفی و در کنار او «عبدالله جاسبی» اسامیای هستند که بهواسطه تولید ساختاری ناکارآمد برای نظام آموزشی کشور و بهتبع آن تولید مانع جهت انتقال و توسعه مهارتهای نسلهای گذشته ایرانیان به آیندگان، در کتاب تاریخ این ملک باید از آنها بهعنوان پایاندهندگان به تمدن ایران نام برده شود. تولید تکنیکها و مهارتآموزی همان عناصری هستند که کشورهای توسعهیافتهای همچون کره و ژاپن و آلمان و آمریکا و… را به رشد تمدنی رساندهاند. امروز در خانههای مردمان کره زمین نشانههای تمدنی کشورهای مذکور را میتوانیم در ابزارهای زندگی روزمرهمان از وسایل خانگی گرفته تا اتومبیل و موبایلهایمان ببینیم. آنها توانستند با مهارتآموزی به دانشآموزان شان و انتقال تجارب مهارتی گذشتگان، متخصصینی بار بیاورند که افکار و ایدههایشان را به تکنولوژی بدل میکنند. دراینبین ما که گذشته درخشانی در این حوزه داشتیم از قافله مهارت و تکنیک بازماندیم و اینگونه شد که عنصر «تداوم تمدن» را که وابستگی عمیقی به مهارت و تکنیک دارد، به مخاطره انداختیم. نجفی توانست با برهم زدن یک نظام آموزشی و طراحی ناگهانی آن، در کمتر از چند سال سرنوشت یک نسل و حتی یک کشور را تحت تأثیر قرار دهد. او یک تمدن را با بحران مواجه کرد.
حالا پس از سالها ما تربیتشدگان آن نظام آموزشی به آینده رسیدهایم. آیندهای که سیستم برای سالانه یکمیلیون و پانصد هزار کنکوری در دهه هشتاد طراحی کرد، سرنوشت آرمانی اما یکسان بود و برای همه ختم به الکترونیک شریف میشد. ما در ساختاری رشد یافتیم که نجفی نظام آموزشیاش را طراحی کرد؛ نجفی برنامهریزی اقتصادیاش را بر عهده گرفت و امروز نجفی شهرش را سامان میدهد. ما در ساختاری زیست میکنیم که نجفیها سامانش دادند یا شاید بهتر باشد بگوییم بیسامانش کردند.
آنها ساختاری ناکارآمد را طراحی کردند و برای این ناکارآمدی، سیستمی تشکیل دادند که تمام اجزای آن به توسعهی ناکارآمدی اقدام میکرد.
در آن سالها هدف نظام آموزشی یک کشور را از آموزش مهارتهای زیست اجتماعی به شرکت در آزمون کنکور تقلیل دادند و سرنوشت میلیونها انسان را درگرو سیاه کردن تعداد مربعهای بیشتری در پاسخنامه تعریف کردند. اینگونه بود که با تقلیل اهداف یک سیستم، به نابودی آن اقدام نمودند.
حال بیش از بیست سال از آن دوران میگذرد. هنوز هم موتور سیستم از استثناءهای فرار کرده از زیر چرخ ماشین ناکارآمدی، تغذیه میکند. «رضا قوچان نژاد» و «سردار آزمون» در دهه نود همانند علی دایی و خداداد عزیزی، تک استثناءهایی هستند که خوشبختانه سیستم در کنترل کردنشان ناتوان عمل کرده و آنها توانستهاند خود را از چنگ سیستم برهانند و سیم ارتباطی خود را از سیستم قطع کنند.
حال امروز کشور با انباشت بیش از دو دهه ناکارآمدی روبهرو است. ناکارآمدیها خود را به اشکال مختلف در قامت بحرانهای اجتماعی و سیاسی و فنی بروز میدهند. زلزله، سیل، کشتار دهها هزار نفر در جادهها، تجمعات اعتراضی و در همین هفته اخیر برف به بحرانهایی بدل شدهاند که خود محصول همان انباشت ناکارآمدیها هستند.
در بحران برف، مخالفان دولت و اصولگرایان انگشت اتهام را به سمت شهردار گرفتند و دولت را به بیتدبیری متهم کردند. شبکههای اجتماعی و رسانههای ملی و میلی همه دستبهدست هم دادند و از موضع ناامید کردن مردم و خدشهدار کردن اندک سرمایه اجتماعی موجود کوتاه نیامدند. از آنسو نیز شهرداری و دولت از مردم در موارد مختلف عذرخواهی کردند. اصلاحطلبان همزمان هم دفاع کردند و هم نقدهای ریزی را مطرح نمودند. حتی افرادی مانند «محمدرضا جلاییپور»، جامعهشناس اصلاحطلب و از جوانان روشنفکر که بیشتر او را به جهتدهی به شبکههای اجتماعی میشناسند، با مثال آوردن از تجربههای شخصیاش در کشورهای مختلف، ناکارآمدی دولت و شهرداری را در مدیریت بحران توجیه کرد.
اما در روز اول برف تهران در میانه آنهمه گرفتاری، توییتی از نجفی شهردار تهران منتشر شد که پیجهای اصولگرا آن را دستمایه طنزهای خود کردند و افکار عمومی هم به آن روی خوشی نشان نداد. نجفی در توییتی از جوانان خواسته بود که با مشارکت در برفروبی به کمک شهرداری بیایند. حقیقت این است که موضوع طرحشده از طرف شهردار و جلب مشارکت شهروندان در شکل دادن به محیط زیستی خود و سهیم کردن آنها در تصمیمسازیها یکی از پیشروترین مدلهای مدیریت شهری است. مدیریت مشارکتی در ساخت شهر و شهرسازی شهروندگرا، همگی از یک وضعیت درونیتری تبعیت میکنند و آن سرمایه اجتماعی است.
مدیریت بحران به سبک نجفی و مدیران همتراز او (اصلاحطلب و اصولگرایش فرقی ندارد) با توجه به سابقه مدیریتی که از آنها سراغ داریم، مدیریت سختافزاری و مدیریت بحران پسینی است؛ درصورتیکه مدیریت بحران وضعیتی سیستمی و نرمافزاری است که با جلب مشارکت اجتماعی شهروندان و با تکیهبر سرمایه اجتماعی درگذر زمان شکل میگیرد.
حقیقت این است آنگونه که شرح داده شد، نجفی بهعنوان استراتژیست اصلاحطلبان در حوزه نظام آموزشوپرورش و همچنین تجارب مدیریتی دیگرش، نتوانسته نسلی را پرورش دهد که امروز از آنها انتظار مشارکت مدنی در ساخت شهر و از آن مهمتر در هنگامهی بروز بحران را داشته باشد. نظام متکی بر استثنائاتی که او و مدیران همراستایش با بسط و گسترش کنکور تولید کردند، امروز دیگر مدیریت بحران را نمیتواند بهعنوان یک قاعده زیستی بپذیرد.
انتظارات نجفی از جامعهای که پیشازاین ساخته، مضحک به نظر میآید؛ نه ازآنجهت که از شهروندان سلب مسئولیت اجتماعی کنیم یا مدیریتش مشکل دارد؛ بلکه ازآنجهت که نجفی و نجفیها ساخت تمدنی ما را با بحران مواجه کردند. آنها بنیادهایی را که باید بر آن استوار میشدیم، آنقدر سست کردند که امروز حتی نمیتوانیم باری به سبکی برف را بر ستونهایش بگذاریم.
نظام جدید مدیریت بحران آنها نیز همچون نظام جدید آموزش متوسطهشان پر از ناکارآمدیست و بر حجم بالایی کار غیر کارشناسی استوارشده است. نظام جدیدی مدیریتی که با برفی زیبا به بحران دچار میشود.