کاش زودتر میمُردم و اینقدر دروغ نمیشنیدم/ دنبال مسببان ممنوعالفعالیتیام میگردم
اکبر گلپایگانی میگوید: دنبال آنهاییست که نگذاشتند صدایش پخش شود. میخواهد ببیندشان و با آنها حرف بزند. نه که بخواهد انتقام بگیرد، بلکه میخواهد آنقدر به آنها محبت کند که خجالت بکشند.
سفر اکبر گلپایگانی معروف به گلپا از برجستهترین خوانندگان موسیقی اصیل ایرانی را به فرانسه برای حضور در مستندی که قرار است در مورد جهانپهلوان تختی ساخته شود، بهانهای میکنیم برای دیدار با او. سفری که به تقاضای بابک، تنها فرزند غلامرضا تختی از گلپا برای حضور در مستندی در مورد پدرش انجام میشود. تختی وصیت کرده بود گلپا بر مزارش بخواند و او «میدونستی که خاک، فرش منه/ رفتی نموندی...» را خواند.
قرار گفتوگو با گلپا را رضا مهدوی (نوازنده سنتور، پژوهشگر، مؤلف، منتقد، استاد دانشگاه و برنامهساز رادیو و تلویزیون) برایمان هماهنگ کرد و صحبت با استاد گلپا هم تنها به سفر او به فرانسه محدود نماند.
از آخرین آهنگی که گلپا در سال 57 برای رادیو خواند؛ «بوی گل و بانگ مرغ برخاست/ هنگام نشاط و روز صحراست» شروع کردیم تا به سال 85 برسیم که بار دیگر این صدای جاودان از برنامههای موسیقایی چهارمضراب، نیستان و شبستانه رادیو فرهنگ پخش شد، برگ سبز، برنامه شماره 301، «دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز/ مرغِ پر سوخته در پنجه باز است هنوز»، برنامههایی که پیشتر صدای استاد ایرج هم از آنها پخش شده بود.
سپس به این رسیدیم اینکه؛ چرا رادیوییها خود را از 57 تا 85 و از 85 تاکنون از این صدای جاودان محروم کرده و میکنند و هیچ گاه هم توضیحی بابت آن نداده و نمیدهند؟
در ادامه به دو کلمهای رسیدیم که گلپا گفت اگر عمری داشته باشد میخواهد در موردشان کتاب بنویسد؛ معروفیت و محبوبیت. دو کلمهای که گلپا تاکید میکند نباید با هم یکیشان گرفت. او میگوید بارها و بارها برای اجرا در تالار رودکی دعوت شده است اما درحالیکه چشمش پُر میشود، میپرسد: بروم چه بگویم، جز این است که بروم آن بالا، دلم بسوزد که موسیقیمان به این حال افتاده و گریهام بگیرد؟ جز این چیز دیگری هست؟!
آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتوگویی است در خانهای یک طبقه با نمای سفید در فرمانیه با گلپا در حضور همسر وفادارش؛ گلرخ گرایلی.
از 57 تا 85، از 85 تا 97، چرا رادیو خودش را محروم کرده و میکند؟!
اکبر گلپایگانی در مورد آخرین قطعهای که برای رادیو خواند توضیح داد: سال 57 بود، آخرین قطعهای که برای رادیو خواندم یک بیات اصفهان بود؛ «بوی گل و بانگ مرغ برخاست/ هنگام نشاط و روز صحراست»، نزدیک عید بود و این را برای عید خواندم که جلویش را گرفتند و گفتند نمیشود پخش کنید، حالا بعدا پخشش کردن یا نکردن را من دیگر نمیدانم، من کارم را کردم.
او با گذر از یک فاصله 28 ساله به سال 85 رسید و گفت: این گذشت تا سال 85. قبل از این که ماجرا را تعریف کنم باید بگویم که آقای مهدوی، جگر عجیبی دارد. او وقتی در رادیو فرهنگ بود اصلا این حرفها را قبول نداشت که پخش صدای فلانی و بهمانی ممنوع است. او بود که بعد از انقلاب «هنوز» را که آهنگسازش پرویز یاحقی بود و شاعرش عماد خراسانی، از رادیو پخش کرد؛ «دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز/ مرغِ پَر سوخته در پنجه باز است هنوز». بعد از اینکه مهدوی این کار را کرد بقیه فهمیده بودن که من همان آوازهخوان شهر خودشان هستم که به عمد فراموشم کردهاند.
گلپا با اشاره به جزئیات این اتفاق توضیح داد: ما در خانه خودمان نشسته بودیم. من نه و نیم شب میخوابم، بیست دقیقه به شش هم بیدار میشوم. داشتم ورزش میکردم، تردمیل میزدم که یکهو گلی خانم آمد و گفت مثل اینکه دارند صدای تو را از رادیو پخش میکنند! گفتم نه بابا! صدای من را اصلا گفتهاند پخش نشود! باورم نمیشد ولی وقتی گوش دادم دیدم بله! همان آهنگ ماهور است که یاحقی سازش را زد، این یک مدلاسیون هم درش دارد و در یتیمِ سهگاه و اینها هم میرود. من همه اینها را دوست دارم و آنها هستند که با من اختلاف دارند، من هم کناری نشستهام، ببینیم اینها دارند چه میکنند. نمیدانم با پخش این آهنگ برای مهدوی هم مشکلی پیش آمد یا نه چون او هم آدمی است که هر چه بکشد، چیزی بُروز نمیدهد.
من برای امیرالمومنین هم آهنگ خواندهام، چرا آن را نمیگویید؟! بعدا فهمیدم مسئله از جایی دیگر آب میخورده و منِ بیخبر از سیاست و کار سیاسی اسیر بازیهای تودهایها شده بودم.
کوچ اختیاری از رادیو پیش از وقوع انقلاب با تهمتی ناروا
او در مورد رفتنش از رادیو، پیش از انقلاب و با آمدن هوشنگ ابتهاج به این رسانه که از سال 1350 تا 1356 سرپرست برنامه «گلها» شد، گفت: آن آقایی که آن زمان به رادیو آمده بود و خودش را شاعر معرفی میکرد، یک عده رفتند پیشش و گفتند اگر پرویز یاحقی، فرهنگ شریف، حسن کسایی، جلیل شهناز، امیرناصر افتتاح و... در «گلها» باشند ما هیچ وقت گل نمیکنیم! باید جلوی اینها را بگیرم و یک برنامه دیگر درست کنیم به نام «چاووش».
او ادامه داد: خاطرهای که میخواهم بگویم فقط به عنوان سندی است بر اینکه اگر بخواهید برنامهای داشته باشید لزومی ندارد جلوی برنامه بقیه را بگیرید! یادم است قبل از این که این مسائل پیش بیاید یعنی در سال 1349 دکتر منوچهر جهانبگلو، که سنتور هم میزد با اسدالله ملک برنامهای راه انداختند به نام «نوایی از موسیقی ملی»، با من هم صحبت کردند که شما بیا در این برنامه بخوان. این ماجرا برای قبل از آمدن هوشنگ ابتهاج و برنامه «چاووش» بود. من به جهانبگلو گفتم چون 17 سال است برای آقای داوود پیرنیا در برنامه «گلها» آواز میخوانم، این کار را نمیکنم، من آدمی هستم که بر رفاقت متعصبم و جانم را پای رفیق میدهم. گفتند پس چه کار کنیم؟! گفتم به نظر من بروید سراغ محمود محمودیخوانساری که صدایش بسیار مناسب کار شماست، یکی از قطعات به یادماندنی آن برنامه شد «مرغ شباهنگ» به آهنگسازی اسدالله ملک با شعری از رحیم معینیکرمانشاهی در مایه افشاری.
او ادامه داد: خب! اینها آمدند آن را به آن زیبایی درست کردند، آیا گفتند «گلها» را بهم بزنیم؟! خب شما هم برنامه خودتان را درست کنید و «گلها» هم راه خودش را برود. به هر صورت. گفتند نه! ما هم گفتیم خب ما که کارهای نیستیم و خودمان را کشیدیم کنار. ولی آنها با من بد کردند و انگ زدند که رفیق شاه است! بعدا پرسیدم و گفتم آقا من میخواهم بدانم چه کسی پشت من این حرفها را زده؟! گفتند دوستانتان! من وقتی که فهمیدم دوست از پشت به آدم خنجر میزند، گفتم چرا بنشینم که از دوست خنجر بخورم، به جایش خودم را میکشم کنار و گفتم من دیگر کار نمیکنم و از آن به بعد هم دیگر کار نکردم!
گلپا افزود: گفتم من برای امیرالمومنین هم آهنگ خواندهام، چرا آن را نمیگویید؟! بعدا فهمیدم مسئله از جایی دیگر آب میخورده و منِ بیخبر از سیاست و کار سیاسی اسیر بازیهای تودهایها شده بودم.
او در پایان این بخش از صحبتهایش گفت: البته بیرون از ایران که میروم، دوستانم میآیند و برنامههایی با عنوان شب شعر یا زنده کردن یاد موسیقی فاخر «گلها» میگذراند و گهگداری برای ایرانیهای مقیم آن جا میخوانم، اما نمیروم که بمانم چون ایران را دوست دارم. من اگر هر کجای دیگر این دنیا بودم، پول مانند آبی که شیر سماور میآید، برایم میآمد ولی من ایران را دوست دارم، این جا هم نشستهام و سکوت میکنم. من عاشق ایرانم، در ایران به دنیا آمدهام و پدر و مادرم همین جا دفن شدهاند، از ایران بروم دیوانه میشوم، به قول خودشان که میگویند هُمسیک شدهای. این هم داستان ماست.
چند سال پیش در یک جلسهای در خانه ما، یکی از آقایان مسئول گفت من به عشق صدای گلپا از شهرستان به تهران آمدم! همسرم گلی به شدت رُک است و همان جا گفت آقا شما دروغ میگویی! او گفت چرا؟! گلی گفت شما اول انقلاب طومار درست کردی که شوهر مرا اعدام کنند!...
روی خوشی که بعد از انقلاب هم نشان داده نشد
او در جواب اینکه آیا هیچ وقت از مسئولان پرسیده است که چرا بعد از انقلاب جلوی پخش صدایش را از رادیو گرفتهاند و میگیرند هم گفت: یکی از سوالات من از این بچهها همین است. چون من با همهشان رفتاری داشتهام به شدت برادرانه و خوب و فکر نمیکردم اینها با من این کار را بکنند.
گلپا گفت: چند سال پیش در یک جلسهای در خانه ما، یکی از آقایان مسئول گفت من به عشق صدای گلپا از شهرستان به تهران آمدم! همسرم گلی به شدت رُک است و همان جا گفت آقا شما دروغ میگویی! او گفت چرا؟! گلی گفت شما اول انقلاب طومار درست کردی که شوهر مرا اعدام کنند!... طومار درست کرده بودند که این رفیق شاه است، گفتم بابا من رفیقِ امیرالمومنیم؛ «همه درها اگر بسته، در قصر خدا بازه، بگو هو یاعلی مولا، علی مولا سببسازه» چرا این را نمیگویی و آن را چسبیدهای؟! من مورد توجه همه بودم و از هر کسی خوشم میآمد از او آهنگ میگرفتم، من از خیلی از هنرمندان آهنگ خواندهام، از انوشیروان روحانی خواندهام، از علی تجویدی خواندهام و... وقتی مثلا خانم مهدخت مخبر شعری دارد به آن زیبایی؛ «دل خرابه، چه خرابی، جای آبادی نمونده...» خب چراکه نخوانمش؟! آن آقا به گلی جواب داد: اشتباه کردم. گلی خانم گفت اشتباه کردی؟! همین؟! 35 سال از انقلاب گذشته، جلوی صدای گلپا را تیرآهن کشیدهاید. به والله من اگر دنبال مسببان این ماجرا هم میگردم، برای این است که آنقدر به آنها محبت کنم که خجالت بکشند.
او ادامه داد: یک بار خانم جِنی که برای جایزه رز طلایی (Golden Rose) که نصیب من هم شد؛ کار میکرد، از من پرسید: شما میخواهید با اینها چکار کنید که با شما این طور کردند؟! گفتم من همهاش دنبال اینها هستم که ببینمشان و با آنها حرف بزنم. او فکر کرد میخواهم ببینمشان که انتقام بگیرم! گفتم نه بابا خانم جنی! من میخواهم ببینمشان و آنقدر به آنها محبت کنم که خجالت بکشند. من که همه چیز را گذاشتهام کنار، همه چیزم را هم بخشیدهام ولی نشستهام که زیر بغل جوانان را بگیرم. من صبحها یک لقمه نان و پنیر و گردو میخورم، یک فنجان قهوه یا یک سیب، رفت تا ظهر، یک فنجان سوپ و شب هم میوهای چیزی. من احتیاجی ندارم که بخواهم خودم را بفروشم.
شاگرد ممتاز نورعلیخان برومند ادامه داد: با ضربههایی که من خوردهام، دیگر حالم آن حال سابق نمیشود. مینشینم اینجا، یک کسی میآید یک حرفی میزند و من با خودم میگویم کاش زودتر میمردم و اینها را نمیشنیدم. کاش زودتر میمردم، الان 85 سالم است، کاش در 80 سالگی، 70 سالگی میمردم و اینقدر دروغ نمیشنیدم. آخر چقدر به یک آدم دروغ میگویند؟! شما وقتی به کسی میگویید میخواهم این چاقو را فرو کنم در قلبت، شاید دستت را بگیرد ولی وقتی از پشت ضربه میزنید، من نمیفهمم و دفاعی هم از خودم نمیتوانم بکنم. من که نه پول میگیرم، نه مهمانی و مجلس میروم، نه تالار میخواهم، دعوت داشتم که بروم ارسباران، ولی برادرم را به جای خودم فرستادم، حسن آقا را. دعوتم میکنند که بروم تالار رودکی برنامه اجرا کنم که من اسمش را گذاشتهام تالار زورکی. من پایم را هیچ کجا نمیگذارم، در خانهام باز است، خانه درویشان است، هر کسی میخواهد بیاید و برود ولی من جایی نمیروم. من بروم چه بگویم، جز این است که بروم آن بالا، دلم بسوزد که موسیقیمان به این حال افتاده و گریهام بگیرد؟! ما چه بگوییم؟!
او ادامه داد: حالا شما بروید بگویید گلپا راهش را عوض کرده و رفته سراغ جوانها. من اصلا جوانها را دوست دارم، نه شما را.
روایت گلپا از آلبوم «مست عشق» و سکوتی که در سال 82 شکسته شد
گلپایگانی در مورد آلبوم «مست عشق» هم که با انتشار در سال 82 سکوت چندین و چند ساله او را شکاند، گفت: هر دو دختر من دکترند. یکیشان ساقی گلپایگانی و یکیشان ساغر گلپایگانی. ساقی با کمک یک تیم در حال بررسی سرطان کبد و کلیه است و همسرش هم رئیس یک بیمارستان فرانسوی است. ساغر هم دکترای بورس و آمار و احتمالات دارد و همسرش نوه سیدحسین نصر معروف است، دکتر حافظ نصر. من به دیدن اینها رفته بودم و وقتی برگشتم، یک آقایی آمد به من گفت شما بیا برای ما پنج، شش آهنگ بخوان. گفتم آخر من نباید بخوانم. گفت نه مشکلی نیست. گفتم من خودم برای خودم مشکل میتراشم، بگذارید من نخوانم. بالاخره راضیام کرد، آهنگها برای فضلالله توکل بود و شعر و آهنگ بسیار بسیار زیبا بود. اسم سی دی هم بود «مست عشق» که اتفاقا در همان سالی هم که منتشر شد، در سال 82 تبدیل به پرفروشترین سیدی سال شد. این داستان ما بود. از آن به بعد هم تصمیم گرفتم نخوانم. چون نمیدانم مردم چرا عوض اینکه به هم عشق بورزند و همدیگر را دوست داشته باشند با هم اینطور میکنند؟! مثل مسابقهای که در آن دو نفر میدوند، اگر نفر اول دلش درد بگیرد یا خسته شود یا نتواند ادامه بدهد یک پشت پا هم برای نفر بعدی میگیرد که او هم با سر زمین بخورد! تو نمیتوانی بروی، حداقل بگذار او برود!
بارها و بارها دعوتم کردند که بروم تالار رودکی برنامه اجرا کنم که من اسمش را گذاشتهام تالار زورکی. ولی من جایی نمیروم. جز این است که بروم آن بالا، دلم بسوزد که موسیقیمان به این حال افتاده و گریهام بگیرد؟!
تفاوت محبوبیت و معروفیت
او در مورد دو کلمهای که برایش بسیار مهماند یعنی محبوبیت و معروفیت هم گفت: من بعدا اینها را در قالب کتاب خواهم نوشت، اگر عمرم کفاف بدهد. ما باید متوجه دو چیز باشیم. یکی معروفیت و دیگری محبوبیت که معروفیت یعنی چه و محبوبیت یعنی چه؟ خیلی چیزها و خیلی آدمها هستند که معروفند ولی محبوب نیستند. پس ما باید این معروفیت و محبوبیت را توام با هم ببینیم.
گلپا افزود: نکته دیگر این است که شما اصلا این موسیقی را برای چه کسی میخواهید و مخاطب شما کیست؟ یک شعری برایتان بخوانم؛ «آن حُسن که با عشق سر و کار ندارد مانند طبیبیست که بیمار ندارد!» آخر طبیبِ بیبیمار به چه دردی میخورد و حُسن و جمالی که کسی عاشقش نیست و معشوقی ندارد به چه دردی؟! موسیقی بدون شنونده تربیت شده هم همین است. پس ما اول باید برای موسیقیمان شنونده تهیه کنیم.
تربیت شنوندهای که از پس شنیدن موسیقی فاخر بربیاید
گلپا معتقد است: شما وقتی میخواهید یک موسیقی را به مردم ارائه دهید اول باید شنوندهاش را پیدا کنید. اگر مرحوم صبا را بیاوری با آن عظمت یا مرتضیخان محجوبی را یا حسن کسایی را و از اینها بخواهید ساز بزنند، اینها باید شنونده خوب داشته باشند. چون هر کسی نمیتواند آن موسیقی را گوش کند. اینها موسیقی فاخر است. برنامه «گلها» یک موسیقی فاخر بود. پس باید شنونده بود، شنوندهای که موسیقی بشناسد، شعر بشناسد، با ادبیات آشنا باشد، با خدا آشنا باشد، عاشق خدا باشد، عاشق مردم باشد و آن وقت بنشیند این را گوش بدهد.
همه چیز را گردن خواننده نیندازید
او در مورد اینکه اگر یک موسیقی را هم دوست نداریم یا در سلیقهمان نمیگنجد فقط و فقط مقصر خواننده نیست، باید چیزهای دیگری را هم درنظر گرفت و به خود اجازه نداد که کار آن خواننده را سطح پایین و بیارزش تلقی کرد، گفت: یک خوانندهای آمده مثلا خوانده «کارد سلاخ به دلم، آخ به دلم، واخ به دلم» یا «هوار هوار بردن دار و ندار ما رو»، خب این شعرش بد است وگرنه خوانندهاش که صدای خوبی دارد و اگر شما یک آهنگ خوب به او بدهید، نمیرود اینها را بخواند.
گلپا ادامه داد: اینها همه دوستان خود ما هستند، مثلا ایرج صدای بینظیری داشت، همدوره من بود، در مدرسه نظام با من همشاگردی بود و یکی از صداهای خوب و قشنگ دوران خودش به حساب میآمد حالا اگر ایرادی هم به بعضی کارهایش وارد میدانید، چرا آهنگساز را ول میکنید، شاعر را ول میکنید و فقط یخه خواننده را میگیرید؟! خواننده که صدایش عالی است، صدای ایرج از نظر من یکی از صداهای استثنایی است، حالا اگر شاعر آمده به این گفته بخوان «آقا دزده سلام، حالت چطوره، سلام» گناهکارش ایرج نیست که! ایرج هم میگوید آقا من میخواهم زندگی ام را بکنم. اینها خوانندگان خوبی بودند هرچند ممکن است در سلیقه من و شما نگنجند ولی اگر کسی پیدا میشد که برایشان بسازد «دل خرابه، چه خرابی، جای آبادی نمونده...» یا «دستههای گل نهادن بر مزار من چه سود، در زمان بودنم یک شاخه گل دستم بده»، آیا آدم تکان نمیخورد؟! آیا آدم کِیف نمیکرد و آیا باز هم به این خوانندهها ایراد میگرفت؟!
صدای ایرج از نظر من یکی از صداهای استثنایی است، حالا اگر شاعر آمده به این گفته بخوان «آقا دزده سلام، حالت چطوره، سلام» گناهکارش ایرج نیست که! ایرج هم میگوید آقا من میخواهم زندگی ام را بکنم
من آدم سیاست نیستم
گلپا در مورد اینکه نه اهل سیاست است و نه آدم سیاست هم گفت: من نه سیاسی هستم، نه اهل سیاست. (به یک تابلو نقاشی اشاره میکند) آن تابلو را میبینی؟! یک مرد سیاسی آن را برای من کشیده است. محمد نوریزاد، بالایش هم اسمش را نوشته است. تابلویش هم استثنایی است، ولی وقتی به خانه من میآید میداند که بحث سیاسی نداریم، من پشت هیچ کسی حرف نمیزنم. برای همه هم دعا میخوانم که سالم باشند و اگر مریضی دارند شفا بگیرند. به خصوص از مرضی به نام حسادت و عقده که امیدوارم بگذارندش کنار. حسادت و عقده که آمد، درِ دکان هر کسی که میخواست کاری نو بکند بسته شد، بعد هم هی گفتند برو شبیه فلانی بخوان، بابا بگذار خودش باشد، بنان خودش بود، فاخته خودش بود، ادیب خودش بود، اینها مگر شبیه کسی بودند، میگویند برو شبیه فلانی بخوان، شبیه اگر بخواهد بخواند که میشود مثل خشتسازهایی که پشت سر هم خشت میزنند، این داستان ماست.
رفتن به فرانسه برای حضور در مستندی در مورد تختی
او در مورد سفرش به فرانسه برای حضور در مستندی در مورد تختی هم که بهانه اولیه گفتوگوی ما بود توضیح داد: تختی با من خیلی رفیق بود و وصیت کرده بود اگر زودتر از گلپا رفتم، گلپا سر خاکم بخواند. عروسی تختی هم فقط من بودم، همسرم، فردین و بدیعزاده. وصیت کرده بوده وقتی میخواهند در خاک بگذارندش، فلانی یک شعری برای من بخواند. پسرش به من گفت ما داریم یک مستند از آقای تختی میسازیم، شما هم بیا که تصویرتان باشد. گفتم خیلی خب میآیم و همانی را که سر خاکش خواندم میخوانم؛ «میدونستی که خاک، فرش منه/ رفتی نموندی/ چرا بخت سپیدو، به سیاهی نشوندی/ میدونستی فقط، تو رو دارم/ رفتی نموندی/ چرا مرغِ امیدو، از این خونه پروندی...» (بغض میکند) افسوس.... قدر آنهایی را که داریم نمیدانیم.... ولش کن دخترجان، نمیتوانم تحمل کنم....