حکایت | عشق و خیانت در زندگی مرد سهزنه: راز پنهان در پس فریبها فاش شد!
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زنهای دیگرش نگوید.
زن اولیش خواست به آنهای دیگر بفهماند که شوهرش او را خیلی دوست دارد و براش انگشتر خریده. آمد از اتاق بیرون رفت و شروع به تکان دادن دستش کردو گفت: «چرا خانه را نروفتی.»
زن دیگر که گوشواره گوشش بود مطلب را فهمید بیرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گوشواره را به او نشان داد و گفت: «برای اینکه تو نگفتی.»
زن سوم هم خواست به آنها بفهماند که او هم النگو دارد.
زود از اتاق آمد بیرون. دستش را هی تکان داد و گفت: «این خانه روفتن نمیخواست. این همه گفتن نمیخواست.»
هیچی، سه تا هووها به همدیگر فهماندند که شوهره برایشان چیزی خریده.
شب که شوهره آمد خانه یک کتک کاری مفصلی کردند. بیچاره مرد که یک جا پول داد، یک جا کتک خورد و زد از در بیرون.
نویسنده:
فضل الله مهتدی صبحی