//
کدخبر: ۴۶۴۰۷۹ //

حکایت جالب شیر مغرور و موش: داستانی عبرت‌آموز از عواقب غرور و خودبرتربینی

حکایتی عبرت آموز از مغرور شدن شیر و گرفتار شدن او در تله!

حکایت جالب شیر مغرور و موش: داستانی عبرت‌آموز از عواقب غرور و خودبرتربینی
به گزارش فرتاک نیوز،

 

روزی روزگاری جنگلی سرسبز بود که حیوانات زیادی در آن زندگی می کردند. خرس، روباه، گرگ، فیل، میمون، شیر شاه جنگل و موش کوچک در این جنگل زندگی می کردند. از همه این حیوانات بدبخت ترین موش بود، چرا که او ضعیف ترین همه حیوانات به شمار می رفت. علاوه بر این، همه حیوانات دیگر دائماً او را تحقیر می کردند و می ترساندند. به او می گفتند: موش حیوان بسیار ترسویی است و  همیشه در مکان ها و گودال های تاریک پنهان می شود.

یک روز  موش، نقشه ای به ذهنش رسید. او فکر می کرد که اگر از قوی ترین حیوانات این جنگل کمک بگیرم و با او متحد شوم، از شر همه حیوانات در امان خواهم بود.

با این افکار به غاری رفت که پادشاه جنگل یعنی شیر در آن زندگی می کرد.

ملاقات موش با شیر

موش با دیدن شیر به او کفت:

– پادشاه من، تو قوی ترین این جنگل، موفق ترینی. شما از هیچ کس نمی ترسید. هیچکس نمی تواند با قدرت تو  رقابت کنید. تو موفق ترین و با شکوه ترین پادشاهان هستی. پادشاه بزرگ من از ترسیدن خسته شده ام. همه حیوانات دیگر مرا می ترسانند و لذت می برند. اگر مرا تحت حمایت خود بگیرید و مراقب من باشید، لازم نیست از کسی بترسم. در ادامه موش افزود:

-من در کنار شما می ایستم و اگر برای شما اتفاقی افتاد به شما کمک می کنم.”

شیر ساکت بود و با دقت گوش می داد. وقتی موش حرفش را تمام کرد اخم کرد و با تمام توان غرش کرد.

-ای موش احمق! تو کی هستی که بگی چیکار کنم؟ می توانم تو را در یک لحظه؛ بخورم و … قورتت می دهم، زود از سر راه من برو.

چشمان موش از ترس گرد شد و فرار کرد. شیر با عصبانیت خانه اش را ترک کرد و به سمت جنگل رفت. وقتی وارد جنگل شد، در جایی گرفتار شد. او در تور تله گیر کرده است. هر چه تلاش کرد نتوانست از تور بیرون بیاید، زیرا تور بسیار محکم و ریز بافته شده بود. در همان لحظه شیر متوجه اشتباه خود شد و با خود گفت:

اگر از خود راضی نبودم و موش را با خودم می آوردم، اکنون مرا نجات می داد.

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۶۴۰۷۹ //
ارسال نظر