حکایتی جالب درمورد فراموشی کینه ها و به یاد سپردن خوبی ها
حکایتی آموزنده از دوستی، بخشش و قدرشناسی
در روزگاران گذشته، برده و اربابی بودند که از قضای روزگار با هم جفت و جور بودند. آنها دوست داشتند چپ و راست برای هر چیزی لطیفه بسازند. هر دو هرچه لطیفه و معما بلد بودند با هم رد و بدل می کردند.
یک روز برده گفت: ارباب امروز شما یک معما به من بگویید تا آن را حل کنم. آن وقت فردا هم من یک معما برای شما طرح میکنم.
ارباب گفت: بسیار خوب، تو فردا صبح معمایت را به من بگو. برده گفت: اگر نتوانستید آن را حل کنید، همین فردا صبح باید مرا آزاد کنید.
و این شد قرار آنها. صبح از راه رسید. برده به خانه ارباب رفت. ارباب گفت: بیا تو. من صدای پایت را شنیدم. داخل شو. بینم معمایی را که میگفتی آوردهای؟
برده گفت:« البته که آورده ام». از قضا شب پیش سگ پیر او مرده بود. اسم سگش، “دوستی” بود. برده یک تکه از پوست دوستی را برداشت و آن را دور دست راستش پیچید. بعد روبه ارباب کرد و گفت: معمایی که برایتان آورده ام همین جاست.
ارباب گفت: بسیار خوب، بفرمایید معما را بگویید. برده گفت: بله، معما این است و بعد آن را این طور طرح کرد:
«دوستی را من میبینم، در کنار آن هستم آورده ام دوستی را، همراه خود در دستم».
برده پرسید: حالا ارباب بگویید ببینم، جواب این معما چیست؟
ارباب مدت زیادی فکر کرد. ولی هرچه سعی کرد نتوانست جوابی برای معنا پیدا کند ارباب گفت: بسیار خوب، من تسلیم شدم. ناچارم تو را آزاد کنم چون خودم گفتم اگر نتوانستم جواب معمایت را حدس بزنم تو را آزاد خواهم کرد. ولی اول به من بگو جواب این معما چیست.
برده گفت: بسیار خوب، جواب این است: آیا چیزی را که دور دست راستم پیچیده ام می بینید؟ این پوست سگ من است که دیشب مرد و اسمش هم دوستی بود. بله من اینجا در کنارش ایستاده ام، آن را در دستم گرفته ام و به او نگاه می کنم. به همین دلیل بود که معما را این طور طرح کردم.
دوستی را من میبینم، در کنار آن هستم آورده ام دوستی را، همراه خود در دستم» و این طوری بود که یک معما باعث آزادی یک برده شد…