حکایت زیبای مرد گوژپشت و نان های اضافه
داستانی که نشان میدهد حتی کوچکترین اعمال ما، چه خوب و چه بد، میتوانند تأثیرات بزرگی بر زندگی خودمان و دیگران داشته باشند.
پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین مادرش دعا میکرد که سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضای خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و آن را پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت و نان را برمیداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: «هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که بکنید به شما برمیگردد»
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: «او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد، نمیدانم منظورش چیست؟»
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستان لرزان پشت پنجره گذاشت. اما ناگهان به خود گفت: «این چه کاری است که من میکنم؟»
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان خود را برداشت و حرفهای همیشه خود را تکرار کرد و به راه خود ادامه داد. آن شب در خانه زن به صدا درآمد، وقتی زن در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف و خمیده با لباسهایی پاره. پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود. درحالی که به مادرش نگاه میکرد گفت: «مادر اگر معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم؛ درچند فرسخی اینجا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش میرفتم، ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد.
از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم، امروز آنرا به تو میدهم، زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری»
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهرهاش پرید، به یاد آورد که ابتدا نان آلودهای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزند نان زهرآلود را میخورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت… «هر کار پلیدی که انجام دهید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز میگردد.