تاجر و میمونها؛ حکایتی درمورد معامله و طمع
روزی روزگاری در هند، مردی اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. مردم هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون کردند و مرد هم صدها میمون را به قیمت هر عدد ۱۰ دلار از آنها خرید. با کم شدن تعداد میمونها، مردم دست از تلاش کشیدند.
مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط مردم فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی میمونها باز هم کمتر و کمتر شد تا این که مردم دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به مردم گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.»
مردم که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها مردم ماندند و یک دنیا میمون!